رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁷
تهیونگ شیشه الکل رو برداشت و توی
لیوان ریخت و سر کشید.
منو ندیده بود،اروم و پاورچین به سمت خروجی آشپز خونه قدم برداشتم،که یهو دستم خورد به لیوان مسی و افتاد زمین،لبمامو گاز گرفتم و چشمامو محکم بستم.
با صدای خنده تهیونگ چشمامو باز کردم و به سمتش چرخیدم.
دستشو گذاشته بود جلوی دهنش و آروم میخندید.
سَرمو کج کردم و گیج نگاهش کردم.
خندشو قطع کرد و گفت:از من میترسی؟
با دهن پر گفتم:نــــ...نـــه
جرعه ای از الکل نوشید و گفت:من کسیو نداشتم که بهم مهربون بودن رو یاد بده،شاید برای همین انقدر بی رحم و ترسناکم
بغض توی صداش رو حس کردم،تنها بودنش رو حس کردم.
لبخند دردناکی زد و لیوان الکل رو گذاشت روی میز و گفت:اصلا چرا اینارو به تو میگم؟
موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:بعضی وقتا باید گفت،اون درد ها توی وجودت جوونه میزنن و به یه هیولا تبدیلت میکنن
نیشخند زد و گفت:همین الانشم یه هیولام
خدمتکار در زد و اومد تو،تعظیم کرد و گفت:آقای فوریه منتظرتونن
تهیونگ دستی توی موهاش کشید و از آشپزخونه خارج شد.
به سمت شیرینی ها رفتم و شروع کردم به خوردن بقیشون.
وقتی شب میشد از بالکن اتاق میشد آسمون پر ستاره رو دید،احساس میکنم ستاره ها درکم میکنن،یادمه شبا یواشکی با الیز توی حیاط عمارت می خوابیدیم و ستاره ها رو میشمردیم.
هوا سرد بود،رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
چشمام داشت سنگین میشد که یهو در باز شد و از جام پریدم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁷
تهیونگ شیشه الکل رو برداشت و توی
لیوان ریخت و سر کشید.
منو ندیده بود،اروم و پاورچین به سمت خروجی آشپز خونه قدم برداشتم،که یهو دستم خورد به لیوان مسی و افتاد زمین،لبمامو گاز گرفتم و چشمامو محکم بستم.
با صدای خنده تهیونگ چشمامو باز کردم و به سمتش چرخیدم.
دستشو گذاشته بود جلوی دهنش و آروم میخندید.
سَرمو کج کردم و گیج نگاهش کردم.
خندشو قطع کرد و گفت:از من میترسی؟
با دهن پر گفتم:نــــ...نـــه
جرعه ای از الکل نوشید و گفت:من کسیو نداشتم که بهم مهربون بودن رو یاد بده،شاید برای همین انقدر بی رحم و ترسناکم
بغض توی صداش رو حس کردم،تنها بودنش رو حس کردم.
لبخند دردناکی زد و لیوان الکل رو گذاشت روی میز و گفت:اصلا چرا اینارو به تو میگم؟
موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:بعضی وقتا باید گفت،اون درد ها توی وجودت جوونه میزنن و به یه هیولا تبدیلت میکنن
نیشخند زد و گفت:همین الانشم یه هیولام
خدمتکار در زد و اومد تو،تعظیم کرد و گفت:آقای فوریه منتظرتونن
تهیونگ دستی توی موهاش کشید و از آشپزخونه خارج شد.
به سمت شیرینی ها رفتم و شروع کردم به خوردن بقیشون.
وقتی شب میشد از بالکن اتاق میشد آسمون پر ستاره رو دید،احساس میکنم ستاره ها درکم میکنن،یادمه شبا یواشکی با الیز توی حیاط عمارت می خوابیدیم و ستاره ها رو میشمردیم.
هوا سرد بود،رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
چشمام داشت سنگین میشد که یهو در باز شد و از جام پریدم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۷.۸k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط