ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۱۱
عصبي دستمو گرفت و خشن گفت:دیوونه نشو.. اشکم جاري شد و براي پوشوندن ضعفم دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم و کوبیدم تو سینه اش و جیغ
زدم ولم کن دست از سرم بردار.. ازت بدم میاد.. گریه ام گرفت و پردرد محکم تر کوبیدم تو سینه اش..
اونقدر پر از خشم و دلخوري بودم که حال خودمو ..نمیفهمیدم دستامو مشت کرده بودم و تند تند میکوبیدم تو سینه اش.
با درد گفتم از این همه دروغ و رازداري و پنهون کاریت خسته شدم از اینکه
خسته شدم از اینکه همیشه بودی و من ندیدمت بدم میاد از
اینکه منو توي اين بلاتکلیفی رها كردي بدم میاد..
با نفرت و خشن داد زدم بدم میاد
مچ دوتا دستامو گرفت و دستامو نگه داشت و نرم
گفت : الا.. نکن.. بسه...
زدم زیر گریه و عصبي با کف دستام کوبیدم تو سینه اش و
هولش دادم عقب و داد زدم بدم میاااادد..
و عصبي دستامو بیرون کشیدم و تند رفتم تو اتاقم و در رو به هم کوبیدم و بهش تکیه دادم.
شنیدم که نفس خیلی عمیقی کشید و پردرد و درمونده
گفت: الا.
چونه ام لرزید
پردرد لبهامو به هم فشردم..
لعنت بهش..
لعنت به این راز مسخره اي که بینمون فاصله انداخته... داغون پشت در نشستم و دست به صورت اشکیم کشیدم. هیچ جوره حرف نمیزنه..
تا غروب هیچ صدایی از هیچ کدوممون در نمیومد. میدونستم خونه است و بیرون نرفته اما نه حرفي ميزد و
نه کار پر سر و صدايي ميکرد..
صداي زنگ گوشیش اومد.. گوشامو تیز کردم.
با صداي خيلي گرفته اي جواب داد: بله..
دلم ریخت.
من احمق هنوز و حتي تو اوج ناراحتي و دلخوري هم
نگرانش میشم و دلم میلرزه براش..
جیمین کلافه گفت: نه.. مشکلی نیست..بیام دنبالشون؟
جیمین باشه. خیالت راحت
جیمین :-جوزف نگران نباش حواسم هست..خدافظ
و انگار قطع کرد و باز به کس دیگه زنگ زد و گفت:الو
فرد.. سلام..
جیمین نفسش رو بیرون داد و گفت داری میای برای همه غذا
بگیر..
جیمین با غیض گفت: خیله خوب..حساب میکنم.. و قطع کرد و فوش زیرلبي داد.
دارن میان اینجا؟
کیا؟
( فصل سوم ) پارت ۵۱۱
عصبي دستمو گرفت و خشن گفت:دیوونه نشو.. اشکم جاري شد و براي پوشوندن ضعفم دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم و کوبیدم تو سینه اش و جیغ
زدم ولم کن دست از سرم بردار.. ازت بدم میاد.. گریه ام گرفت و پردرد محکم تر کوبیدم تو سینه اش..
اونقدر پر از خشم و دلخوري بودم که حال خودمو ..نمیفهمیدم دستامو مشت کرده بودم و تند تند میکوبیدم تو سینه اش.
با درد گفتم از این همه دروغ و رازداري و پنهون کاریت خسته شدم از اینکه
خسته شدم از اینکه همیشه بودی و من ندیدمت بدم میاد از
اینکه منو توي اين بلاتکلیفی رها كردي بدم میاد..
با نفرت و خشن داد زدم بدم میاد
مچ دوتا دستامو گرفت و دستامو نگه داشت و نرم
گفت : الا.. نکن.. بسه...
زدم زیر گریه و عصبي با کف دستام کوبیدم تو سینه اش و
هولش دادم عقب و داد زدم بدم میاااادد..
و عصبي دستامو بیرون کشیدم و تند رفتم تو اتاقم و در رو به هم کوبیدم و بهش تکیه دادم.
شنیدم که نفس خیلی عمیقی کشید و پردرد و درمونده
گفت: الا.
چونه ام لرزید
پردرد لبهامو به هم فشردم..
لعنت بهش..
لعنت به این راز مسخره اي که بینمون فاصله انداخته... داغون پشت در نشستم و دست به صورت اشکیم کشیدم. هیچ جوره حرف نمیزنه..
تا غروب هیچ صدایی از هیچ کدوممون در نمیومد. میدونستم خونه است و بیرون نرفته اما نه حرفي ميزد و
نه کار پر سر و صدايي ميکرد..
صداي زنگ گوشیش اومد.. گوشامو تیز کردم.
با صداي خيلي گرفته اي جواب داد: بله..
دلم ریخت.
من احمق هنوز و حتي تو اوج ناراحتي و دلخوري هم
نگرانش میشم و دلم میلرزه براش..
جیمین کلافه گفت: نه.. مشکلی نیست..بیام دنبالشون؟
جیمین باشه. خیالت راحت
جیمین :-جوزف نگران نباش حواسم هست..خدافظ
و انگار قطع کرد و باز به کس دیگه زنگ زد و گفت:الو
فرد.. سلام..
جیمین نفسش رو بیرون داد و گفت داری میای برای همه غذا
بگیر..
جیمین با غیض گفت: خیله خوب..حساب میکنم.. و قطع کرد و فوش زیرلبي داد.
دارن میان اینجا؟
کیا؟
- ۳.۵k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط