تکپارتی : مردی در سایه...
زیبایی جوانه زد بر روزی که او عاشق شد و داستان شروع شد..
پس شروعش این بود..
روزی روزگاری...
دختری که در پشت بام خانه اش پیانو میزد
و پسری که هر شب از کوچه تماشایش میکرد و گوش میکرد..
پسری که با هر شبی که میامد گل رز آبی در خانه اش میذاشت و میرفت...
و دختر هر روزش گل را بر میداشت و فکر میکرد که چرا.؟
دخترک گل ها را جمع میکرد
به آنها دلبسته بود...
چون گل ها را دوست داشت و از عطری که هر دفعه دم خانه اش بود لذت میبرد
شبی مثل همیشه شروع کرد و نواختن.
ملودی زیبایی بود
قطعه ای کلاسیک و ملایم.
با تمام شدن آوا دید که پسری گل را گذاشت و شروع کرد به رفتن
لحظه ای قلبش ایستاد و با سرعت از در خانه خارج شد
"هی وایسا!"
پسرک ایستاد
با صدای ملایم دخترک قلبش تپید و به سمتش برگشت
دخترک به پسری که در سایه وایساده بود نگاه کرد
چشمانشان در هم گره خوردند
که جرقه ای داشت
پسرک به سمت دختر قدم ور داشت تا صورتش معلوم شد و حالا فقط یک قدم فاصله داشتند
"چ.چرا همیشه گل میذارید؟"
با صدایی نا مطمئن پرسید
پسرک لبخند عمیقی زد و دستش را به صورت دختر رساند.
چند تار مو از روی صورتش برداشت و به پشت گوشش هدایت کرد
"چون که آوای انگشتات منو عاشق خودش کرده"
و همون احظه بود که انگار دنیا به تماشای آن دو آمده بودند
انگار که فقط همان دو نفس میکشیدند
دخترک ناخوداگاه لبخندی زد کل دل پسر را آب کرد
داستانی با طمع عشق، شیرینی و لذت
و این شد داستانی که این بود :
"روزی روزگاری پسری عاشق شد، و دختر هم برای عشقش نواخت"
پس شروعش این بود..
روزی روزگاری...
دختری که در پشت بام خانه اش پیانو میزد
و پسری که هر شب از کوچه تماشایش میکرد و گوش میکرد..
پسری که با هر شبی که میامد گل رز آبی در خانه اش میذاشت و میرفت...
و دختر هر روزش گل را بر میداشت و فکر میکرد که چرا.؟
دخترک گل ها را جمع میکرد
به آنها دلبسته بود...
چون گل ها را دوست داشت و از عطری که هر دفعه دم خانه اش بود لذت میبرد
شبی مثل همیشه شروع کرد و نواختن.
ملودی زیبایی بود
قطعه ای کلاسیک و ملایم.
با تمام شدن آوا دید که پسری گل را گذاشت و شروع کرد به رفتن
لحظه ای قلبش ایستاد و با سرعت از در خانه خارج شد
"هی وایسا!"
پسرک ایستاد
با صدای ملایم دخترک قلبش تپید و به سمتش برگشت
دخترک به پسری که در سایه وایساده بود نگاه کرد
چشمانشان در هم گره خوردند
که جرقه ای داشت
پسرک به سمت دختر قدم ور داشت تا صورتش معلوم شد و حالا فقط یک قدم فاصله داشتند
"چ.چرا همیشه گل میذارید؟"
با صدایی نا مطمئن پرسید
پسرک لبخند عمیقی زد و دستش را به صورت دختر رساند.
چند تار مو از روی صورتش برداشت و به پشت گوشش هدایت کرد
"چون که آوای انگشتات منو عاشق خودش کرده"
و همون احظه بود که انگار دنیا به تماشای آن دو آمده بودند
انگار که فقط همان دو نفس میکشیدند
دخترک ناخوداگاه لبخندی زد کل دل پسر را آب کرد
داستانی با طمع عشق، شیرینی و لذت
و این شد داستانی که این بود :
"روزی روزگاری پسری عاشق شد، و دختر هم برای عشقش نواخت"
- ۱.۵k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط