عضو هشتم
عضو هشتم
( تا ابد به یادم موند)
پارت بیست و نهم
همه سرا چرخید سمت من
نامجون: من..من اصلا نمیتونم این کارو بکنم
پرستار: اههه خب ولش کنید میدمش به مامانش
پرستار رفت سمت ات و بچه رو گذاشت بغلش
پرستار: مواظب باشید که وقتی بیمار بهوش اومد بچه رو میندازه
پسرا: چشم
نیم ساعت بعد
از زبون ات
با نوری که به چشمام میخورد و صداهای پچ پچی که صدای گوشم بود باعث شد چشمامو باز کنم
بدنم بیحس بود و فقط میتونستم سرمو تکون بدم
یکم اطرافمو نگاه کردم که دیدم بیمارستانم و پسرا بالای سرمن
مرتبط داشتن حرف میزدن ولی ذهنم به قدری خسته بود که نمیتونستم بفهمم این زبون بسته ها چی میگن
کم کم همشون رفتن کنار و جاشونو دادن به دکتر
اومد چکابم کرد و رفت
یه نگاه به شکمم انداختم مثل قبل بر آمده نبود سریع نگاهمو بردم سمت نامجون
وقتی فهمید چی میخوام رفت سمت مبل و بچه رو بغلش گرفت و آورد سمتم
نامجون: اینم از بچمون کاترین ( یهو تو فکرم اومد اسمشو بزارم کاترین نامجون و آت هم مهم نیستن)
بچه رو بغلم گرفتم خیلی کوچولو بود اندازه یک ساعد دستمم نبود
یه نگاهی به نامجون انداختم هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم نمیشد
زبونم باهام یاری نمیکرد
همینطوری نگاه میکردم به چشم نامجون
نامجون:حالت خوبه؟
از زبون نامجون
کاترینو دادم بهش داشت بهش نگاه میکرد که سرشو چرخوند سمت من
همینطوری نگام میکرد
نامجون: حالت خوبه
سرشو به نشونه ی نه تکون داد
جین: جاییت درد میکنه ؟
دوباره سرشو به نشونه ی نه تکون داد
شوگا: چرا پانتومیم بازی میکنی خب حرف بزن
از زبون ات
به میز بغلم نگاه کردم یه کاغذ و خودکار روی میز بود
کاترین رو محکم تر توی بغلم گرفتم و دستمو بردم سمت کاغذ
جیهوپ که فهمید میخوام چیکار کنم کاغذ و خودکارو داد دستم
روی کاغذ نوشتم
( من نمیتونم حرف بزنم)
برگه رو دادم دست جیهوپ
جیهوپ: و..وایسا الان میگم دکتر بیاد
تهیونگ: مگه چیشده ؟
جیهوپ: نوشته نمیتونه حرف بزنه
شوگا: وا مگه میشه
دهنمو باز کردم که سعی کنم حرف بزنم ولی نتونستم
از زبون نامجون
وقتی ات سعی کرد حرف بزنه و نتونست سریع از اتاق رفتم بیرون و به دکترش گفتم بیاد
.
.
دکتر : چیز خاصی شاید تا چند ماهی هم اینطوری بمونه و بخاطر استرس و فشاریه که بهش وارد شده اما همیشگی نیست خودش خوب میشه
جیهوپ: پس خوب میشه دیگه مگه نه
دکتر: بله
فردا
دست ات گرفتم و بردمش تو اتاقم
جین بچه رو گذاشت روی گهواره ای که بغل تختمون بود و بعدم رفت خونه ی خودش همه ی پسرا بعد از بیمارستان رفتن خونشون
ات رفت توی اتاق منم رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم که آت بایه کاغذ اومد و گرفتش جلوم
روش نوشته بود
من دارم میرم حموم حواست به کاترین هست؟
نامجون: آره تو برو من پیششم( بغض)
( تا ابد به یادم موند)
پارت بیست و نهم
همه سرا چرخید سمت من
نامجون: من..من اصلا نمیتونم این کارو بکنم
پرستار: اههه خب ولش کنید میدمش به مامانش
پرستار رفت سمت ات و بچه رو گذاشت بغلش
پرستار: مواظب باشید که وقتی بیمار بهوش اومد بچه رو میندازه
پسرا: چشم
نیم ساعت بعد
از زبون ات
با نوری که به چشمام میخورد و صداهای پچ پچی که صدای گوشم بود باعث شد چشمامو باز کنم
بدنم بیحس بود و فقط میتونستم سرمو تکون بدم
یکم اطرافمو نگاه کردم که دیدم بیمارستانم و پسرا بالای سرمن
مرتبط داشتن حرف میزدن ولی ذهنم به قدری خسته بود که نمیتونستم بفهمم این زبون بسته ها چی میگن
کم کم همشون رفتن کنار و جاشونو دادن به دکتر
اومد چکابم کرد و رفت
یه نگاه به شکمم انداختم مثل قبل بر آمده نبود سریع نگاهمو بردم سمت نامجون
وقتی فهمید چی میخوام رفت سمت مبل و بچه رو بغلش گرفت و آورد سمتم
نامجون: اینم از بچمون کاترین ( یهو تو فکرم اومد اسمشو بزارم کاترین نامجون و آت هم مهم نیستن)
بچه رو بغلم گرفتم خیلی کوچولو بود اندازه یک ساعد دستمم نبود
یه نگاهی به نامجون انداختم هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم نمیشد
زبونم باهام یاری نمیکرد
همینطوری نگاه میکردم به چشم نامجون
نامجون:حالت خوبه؟
از زبون نامجون
کاترینو دادم بهش داشت بهش نگاه میکرد که سرشو چرخوند سمت من
همینطوری نگام میکرد
نامجون: حالت خوبه
سرشو به نشونه ی نه تکون داد
جین: جاییت درد میکنه ؟
دوباره سرشو به نشونه ی نه تکون داد
شوگا: چرا پانتومیم بازی میکنی خب حرف بزن
از زبون ات
به میز بغلم نگاه کردم یه کاغذ و خودکار روی میز بود
کاترین رو محکم تر توی بغلم گرفتم و دستمو بردم سمت کاغذ
جیهوپ که فهمید میخوام چیکار کنم کاغذ و خودکارو داد دستم
روی کاغذ نوشتم
( من نمیتونم حرف بزنم)
برگه رو دادم دست جیهوپ
جیهوپ: و..وایسا الان میگم دکتر بیاد
تهیونگ: مگه چیشده ؟
جیهوپ: نوشته نمیتونه حرف بزنه
شوگا: وا مگه میشه
دهنمو باز کردم که سعی کنم حرف بزنم ولی نتونستم
از زبون نامجون
وقتی ات سعی کرد حرف بزنه و نتونست سریع از اتاق رفتم بیرون و به دکترش گفتم بیاد
.
.
دکتر : چیز خاصی شاید تا چند ماهی هم اینطوری بمونه و بخاطر استرس و فشاریه که بهش وارد شده اما همیشگی نیست خودش خوب میشه
جیهوپ: پس خوب میشه دیگه مگه نه
دکتر: بله
فردا
دست ات گرفتم و بردمش تو اتاقم
جین بچه رو گذاشت روی گهواره ای که بغل تختمون بود و بعدم رفت خونه ی خودش همه ی پسرا بعد از بیمارستان رفتن خونشون
ات رفت توی اتاق منم رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم که آت بایه کاغذ اومد و گرفتش جلوم
روش نوشته بود
من دارم میرم حموم حواست به کاترین هست؟
نامجون: آره تو برو من پیششم( بغض)
- ۱۴.۸k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط