پارت ۱۰
جلوتر رفتم که .. دیدم اومد و جلوم ایستاد
همینطور که بهم نزدیک میشد صدای پای یکی دیگه از پشت سرم اومد
تک تیر اندازهای که روی سقف بودن و منو نشونِ گرفته بودن
سوجون: هه فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که با پای خودت بیایی اینجا
-:منم همین فکر و میکنم انقدر احمقی که فکر میکنی باند و بهت میدم (سرد)
سوجون: فعلا کسی که همه ی اسلحه ها به سمتش گرفته شده توی نه من
-:درست میگی ولی..
دستم و دو بار به هم زدم که همه ی اسلحه ها به سمت سوجون برگشت
-:ولی همه ی کسای که اسلحه ها رو گرفتم آدمای منن و کسی که قرار امروز کشته بشه توی نه من(سرد)
سوجون: این امکا....
با دستم علامت دادم که هزار تا گلوله همزمان به سرش شلیک شدن
-:برو به جهنم(سرد)
پشتم و بهش کردم تا برم ولی با سوزشی که پشتم حس کردم سرجام میخکوب شدم
اه بهم شلیک کردن حتما یکی از آدماشِ
سعی کردم تعادلم و حفظ کنم ولی نتونستم و افتادم روی زمین ..
خونی که از کمرم سرازیر میشد به وضوح حس میشد
از این حس متنفرم .. نمیتونم کاری کنم و فقط افتادم یه جا
کم کم چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم ....
(ویو ا.ت)
با سردرد بیدار شدم و به اطراف نگاه کردم این..جا که اتاقِ ارباب بود .. دستی به صورتم کشیدم و از تخت بلند شدم
اخ که چقدر خوابم میومد
از اتاق بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم
چرا کسی اینجا نیست پس خدمتکارا و اجوما کجا رفتن
که صدای باز شدن در ورودی عمارت اومد و داد بلند هیون از جا پریدم
زود از آشپزخونه بیرون اومدم
که دیدم ارباب توی بغلشِ و همه ی لباساش خونیِ (لباسای جیمین مشکی و لباسای هیون سفید)
هیون: زود باش به دکتر زنگ بزن(داد)
هُل شدم و زود گوشیم و برداشتم و با دکتر تماس گرفتم
دکی: باز چی شده همین الان برگشتم خونه اوففف (کلافه)
:ار..باب.. زخ..می.. شد..ن (لکنت . استرس)
دکی: چی.. باشه الان زود خودم و میرسونم
قطع کرد که دیدم هیون از اتاق ارباب اومد بیرون
هیون: پارچه دستمال جعبه ی کمک های اولیه هر چی که هست و بیار زود باش (باعجله)
هر چی که گفته بود و داشتم و براش برم خودشم یه چاقو با خودش از آشپزخونه آورد
وسایل و پایین تخت گذاشتم
و خودم کنار ایستادم
پیراهن ارباب و پاره کرد و روی شکم خوابوندش
از جیبش فندکی بیرون آورد و چاقو و باهاش گرم کرد
بعد از اینکه چاقو از شدت گرم شدن زیاد قرمز شد فندک و کنار گذاشت و
نصف شیشه ی زدعفونی رو روی چاقو خالی کرد
هیون:.....
همینطور که بهم نزدیک میشد صدای پای یکی دیگه از پشت سرم اومد
تک تیر اندازهای که روی سقف بودن و منو نشونِ گرفته بودن
سوجون: هه فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که با پای خودت بیایی اینجا
-:منم همین فکر و میکنم انقدر احمقی که فکر میکنی باند و بهت میدم (سرد)
سوجون: فعلا کسی که همه ی اسلحه ها به سمتش گرفته شده توی نه من
-:درست میگی ولی..
دستم و دو بار به هم زدم که همه ی اسلحه ها به سمت سوجون برگشت
-:ولی همه ی کسای که اسلحه ها رو گرفتم آدمای منن و کسی که قرار امروز کشته بشه توی نه من(سرد)
سوجون: این امکا....
با دستم علامت دادم که هزار تا گلوله همزمان به سرش شلیک شدن
-:برو به جهنم(سرد)
پشتم و بهش کردم تا برم ولی با سوزشی که پشتم حس کردم سرجام میخکوب شدم
اه بهم شلیک کردن حتما یکی از آدماشِ
سعی کردم تعادلم و حفظ کنم ولی نتونستم و افتادم روی زمین ..
خونی که از کمرم سرازیر میشد به وضوح حس میشد
از این حس متنفرم .. نمیتونم کاری کنم و فقط افتادم یه جا
کم کم چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم ....
(ویو ا.ت)
با سردرد بیدار شدم و به اطراف نگاه کردم این..جا که اتاقِ ارباب بود .. دستی به صورتم کشیدم و از تخت بلند شدم
اخ که چقدر خوابم میومد
از اتاق بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم
چرا کسی اینجا نیست پس خدمتکارا و اجوما کجا رفتن
که صدای باز شدن در ورودی عمارت اومد و داد بلند هیون از جا پریدم
زود از آشپزخونه بیرون اومدم
که دیدم ارباب توی بغلشِ و همه ی لباساش خونیِ (لباسای جیمین مشکی و لباسای هیون سفید)
هیون: زود باش به دکتر زنگ بزن(داد)
هُل شدم و زود گوشیم و برداشتم و با دکتر تماس گرفتم
دکی: باز چی شده همین الان برگشتم خونه اوففف (کلافه)
:ار..باب.. زخ..می.. شد..ن (لکنت . استرس)
دکی: چی.. باشه الان زود خودم و میرسونم
قطع کرد که دیدم هیون از اتاق ارباب اومد بیرون
هیون: پارچه دستمال جعبه ی کمک های اولیه هر چی که هست و بیار زود باش (باعجله)
هر چی که گفته بود و داشتم و براش برم خودشم یه چاقو با خودش از آشپزخونه آورد
وسایل و پایین تخت گذاشتم
و خودم کنار ایستادم
پیراهن ارباب و پاره کرد و روی شکم خوابوندش
از جیبش فندکی بیرون آورد و چاقو و باهاش گرم کرد
بعد از اینکه چاقو از شدت گرم شدن زیاد قرمز شد فندک و کنار گذاشت و
نصف شیشه ی زدعفونی رو روی چاقو خالی کرد
هیون:.....
- ۱۶.۰k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط