اهل سمپادم
اهل سمپادم
روزگارم بد نیست
تکه درسی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی
دبیرانی دارم بهتر از برگ درخت
معاونانی بهتر از آب روان
و مدیری که در این نزدیکی است
توی این سالن ها پای آن کاج بلند
روی آگاهی زنگ تفریح روی قانون کلاس
من سمپادی ام
قبله ام یک گچ سرخ
جانمازم تخته مهرم تخته پاک کن
کلاس سجاده ی من
من سوال با طپش پنجره ها می پرسم
در سوالم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت سوالم پیداست
همه ذرات سوالم متبلور شده است
من سوالم را وقتی می پرسم
که معلم درسش را گفته باشد سر ساعت قبل
من درسم را پی « یا الله درس بخون» مادر می خوانم
پی «زود باش پدر»
کتابهایم بر لب آب دفترهایم زیر اقاقی هاست
تستهایم مثل نسیم می رود دست به دست می رود کلاس به کلاس
تست سمپادی من روشنی مدرسه است
اهل سمپادم
پیشه ام درسخوانی است
گاهگاهی جوابی می سازم سر کتبی می فروشم به معلم
تا به آواز خودم که در آن زندانی است
دل تنهایی او تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی می دانم
خوب می دانم حوض درسخوانی من بی ماهی است
اهل سمپادم
نسبم شاید برسد
به علی نصیر پور در تبریز ، به شهرام رحیمی
نسبم شاید به علی عادل زاده در شهر کرمان برسد
اهل سمپادم
رفته بودم چشمک
فروشنده از من پرسید: چند من کتاب تست می خوانی؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
اهل سمپادم
مدرسه مان در طرف سایه ی دانایی است
مدرسه مان در طرف غول آباد
مدرسه مان جای گره خوردن احساس و کلاس
نقطه ی برخورد دبیر است و من و یک لبخند
مدرسه مان شاید قوسی از دایره ی سبز سعادت باشد
اهل سمپادم اما
مدرسه ی من اینجا نیست
مدرسه ام گم شده است
من با تاب من با تب
مدرسه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من در آنجا صدای نفس فرمول را می شنوم
و صدای آخ نیوتون از پشت درخت
(به گمانم به سرش سیبی خورد!!)
و صدای مبهم عنصر ها لای جدولهایم
من در آنجا عشق را می فهمم
می فهمم که چرا جاذبه باید عاشق باشد؟
که چرا خون سرخ است؟
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ناله ی آهن را
و حروف عربی که چه ساکت هستند
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه ی اشیا جاریست
روح من کمسال است
روح من گاهی از شوق یک بیست سرفه اش می گیرد
روح من بیکار است
گاهگاهی سر اندک نمره
با دبیرم ره کل کل دارد
من به یک نمره ی کوچک خشنودم
و به بوییدن یک بیست در باغچه ی برگه ی خود
بیست گرفتن رسم خوشایندی است
بیست بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
بیست چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
قبول...اما ؟
چه اهمیت دارد گاه اگر می گویند نمره ات بیست نشد؟
هر کجا هستم با هر نمره ای هستم ، باشم!
آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا، عشق ، زمین مال من است
من نمی دانم که چرا می گویند
بیست نمره ی نجیبی است ، تست صد در صد زیباست
و چرا در برگه ی هیچ کسی ده نیست؟
نمره ی ده چه کم از نمره ی بیست دارد؟
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
نمره را باید شست
نمره باید خود باد ، نمره باید خود باران باشد
زیر باران باید کتبی داد
بیست تو تر شدن پی در پی
بیست تو آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
بیایید صبح ها با هم نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و اگر نمره ی زیستمان بیست نشد
نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و اگر فیزیکمان صفر شدیم
نخواهیم نیوتون از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر عدد پی نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر گلوکز نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر تست نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و اگر نمره نبود منطق زنده ی درس خواندن دگرگون می شد
آری تا شقایق هست درس باید خواند
اما کار ما نیست فقط بیست گرفتن
کار ما شاید این است که
در افسون گچ و تخته شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
آسمان را بن
روزگارم بد نیست
تکه درسی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی
دبیرانی دارم بهتر از برگ درخت
معاونانی بهتر از آب روان
و مدیری که در این نزدیکی است
توی این سالن ها پای آن کاج بلند
روی آگاهی زنگ تفریح روی قانون کلاس
من سمپادی ام
قبله ام یک گچ سرخ
جانمازم تخته مهرم تخته پاک کن
کلاس سجاده ی من
من سوال با طپش پنجره ها می پرسم
در سوالم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت سوالم پیداست
همه ذرات سوالم متبلور شده است
من سوالم را وقتی می پرسم
که معلم درسش را گفته باشد سر ساعت قبل
من درسم را پی « یا الله درس بخون» مادر می خوانم
پی «زود باش پدر»
کتابهایم بر لب آب دفترهایم زیر اقاقی هاست
تستهایم مثل نسیم می رود دست به دست می رود کلاس به کلاس
تست سمپادی من روشنی مدرسه است
اهل سمپادم
پیشه ام درسخوانی است
گاهگاهی جوابی می سازم سر کتبی می فروشم به معلم
تا به آواز خودم که در آن زندانی است
دل تنهایی او تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی می دانم
خوب می دانم حوض درسخوانی من بی ماهی است
اهل سمپادم
نسبم شاید برسد
به علی نصیر پور در تبریز ، به شهرام رحیمی
نسبم شاید به علی عادل زاده در شهر کرمان برسد
اهل سمپادم
رفته بودم چشمک
فروشنده از من پرسید: چند من کتاب تست می خوانی؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
اهل سمپادم
مدرسه مان در طرف سایه ی دانایی است
مدرسه مان در طرف غول آباد
مدرسه مان جای گره خوردن احساس و کلاس
نقطه ی برخورد دبیر است و من و یک لبخند
مدرسه مان شاید قوسی از دایره ی سبز سعادت باشد
اهل سمپادم اما
مدرسه ی من اینجا نیست
مدرسه ام گم شده است
من با تاب من با تب
مدرسه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من در آنجا صدای نفس فرمول را می شنوم
و صدای آخ نیوتون از پشت درخت
(به گمانم به سرش سیبی خورد!!)
و صدای مبهم عنصر ها لای جدولهایم
من در آنجا عشق را می فهمم
می فهمم که چرا جاذبه باید عاشق باشد؟
که چرا خون سرخ است؟
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ناله ی آهن را
و حروف عربی که چه ساکت هستند
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه ی اشیا جاریست
روح من کمسال است
روح من گاهی از شوق یک بیست سرفه اش می گیرد
روح من بیکار است
گاهگاهی سر اندک نمره
با دبیرم ره کل کل دارد
من به یک نمره ی کوچک خشنودم
و به بوییدن یک بیست در باغچه ی برگه ی خود
بیست گرفتن رسم خوشایندی است
بیست بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
بیست چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
قبول...اما ؟
چه اهمیت دارد گاه اگر می گویند نمره ات بیست نشد؟
هر کجا هستم با هر نمره ای هستم ، باشم!
آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا، عشق ، زمین مال من است
من نمی دانم که چرا می گویند
بیست نمره ی نجیبی است ، تست صد در صد زیباست
و چرا در برگه ی هیچ کسی ده نیست؟
نمره ی ده چه کم از نمره ی بیست دارد؟
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
نمره را باید شست
نمره باید خود باد ، نمره باید خود باران باشد
زیر باران باید کتبی داد
بیست تو تر شدن پی در پی
بیست تو آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
بیایید صبح ها با هم نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و اگر نمره ی زیستمان بیست نشد
نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و اگر فیزیکمان صفر شدیم
نخواهیم نیوتون از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر عدد پی نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر گلوکز نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر تست نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و اگر نمره نبود منطق زنده ی درس خواندن دگرگون می شد
آری تا شقایق هست درس باید خواند
اما کار ما نیست فقط بیست گرفتن
کار ما شاید این است که
در افسون گچ و تخته شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
آسمان را بن
- ۱۲.۸k
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط