ملیکاپارت
ملیکا،پارت ۳
شب بود ،توی اتاقم روی تخت آرام خوابیده بودم
احساس تنهایی می کردم .
آروم بودم .
پنجره باز بود و باد داخل اتاق تاریک می وزید .
آروم ناله کردم ،بدنم نیاز به لمس شدن داشت گرم شدن .
لبم و گاز گرفتم ،پیراهن بلند و سفیدم که کمی از بدنم را نمایان میکرد کمی تکان خورد پاهایم نمایان بود سفید و نرم و زیبا .
موهای بلند و خرمایی ام روی متکای سفید ریخته بود
[ جونگ کوک – پارت سوم]
صدای در زدن نبود.
نیازی به آن نداشتم. من همیشه "احساس" میکردم.
احساس میکردم کِی خوابش سنگین میشود.
کِی تنهاست.
و کِی بدنش، برای اولین بار، از سرمای اتاق نه... بلکه از داغی درونش میلرزد.
در تاریکی ایستاده بودم. پشت دیوار سنگی. فاصلهام با او چند نفس بیشتر نبود.
میدیدمش. از لای شکاف در چوبی نیمهباز.
پیراهن سفیدش در باد تکان میخورد... مثل روحی که هنوز نفهمیده مُرده.
سفیدی پوستش، شکننده بود. مثل چیزی که دلم میخواست خراشش بدهم، ببینم زیرش چه میجوشد... درد؟ خواهش؟ یا لذت؟
موهایش روی بالش پخش شده بود، مثل طرحی که از قبل در ذهنم نقاشی کرده بودم.
لعنتی... چرا اینقدر واقعی بودی، ملیکا؟
میتوانستم وارد شوم. آرام، بیصدا، مثل مرگ.
اما هنوز وقتش نبود.
من وقتی وارد میشوم، همهچیز باید به هم بریزد...
صدای نالهاش را شنیدم. آن ناله... مثل فریاد کمک نبود. بیشتر شبیه دعوت بود.
درست مثل گلی که خودش را در شب باز میکند، برای شبیخون شبپره.
آرام لبخند زدم.
– "خیلی زوده، دختر زیبا... تو هنوز نمیدونی با کی طرفی."
و در تاریکی ناپدید شدم، اما بوی تنش، صدای نفسهایش...
تمام شب در ذهنم پیچید.
میخواستی لمس بشی؟
صبر کن...
من وقتی لمس میکنم، که خودت کنترل تو از دست بدی .
توی سایه ها محو شد
شب بود ،توی اتاقم روی تخت آرام خوابیده بودم
احساس تنهایی می کردم .
آروم بودم .
پنجره باز بود و باد داخل اتاق تاریک می وزید .
آروم ناله کردم ،بدنم نیاز به لمس شدن داشت گرم شدن .
لبم و گاز گرفتم ،پیراهن بلند و سفیدم که کمی از بدنم را نمایان میکرد کمی تکان خورد پاهایم نمایان بود سفید و نرم و زیبا .
موهای بلند و خرمایی ام روی متکای سفید ریخته بود
[ جونگ کوک – پارت سوم]
صدای در زدن نبود.
نیازی به آن نداشتم. من همیشه "احساس" میکردم.
احساس میکردم کِی خوابش سنگین میشود.
کِی تنهاست.
و کِی بدنش، برای اولین بار، از سرمای اتاق نه... بلکه از داغی درونش میلرزد.
در تاریکی ایستاده بودم. پشت دیوار سنگی. فاصلهام با او چند نفس بیشتر نبود.
میدیدمش. از لای شکاف در چوبی نیمهباز.
پیراهن سفیدش در باد تکان میخورد... مثل روحی که هنوز نفهمیده مُرده.
سفیدی پوستش، شکننده بود. مثل چیزی که دلم میخواست خراشش بدهم، ببینم زیرش چه میجوشد... درد؟ خواهش؟ یا لذت؟
موهایش روی بالش پخش شده بود، مثل طرحی که از قبل در ذهنم نقاشی کرده بودم.
لعنتی... چرا اینقدر واقعی بودی، ملیکا؟
میتوانستم وارد شوم. آرام، بیصدا، مثل مرگ.
اما هنوز وقتش نبود.
من وقتی وارد میشوم، همهچیز باید به هم بریزد...
صدای نالهاش را شنیدم. آن ناله... مثل فریاد کمک نبود. بیشتر شبیه دعوت بود.
درست مثل گلی که خودش را در شب باز میکند، برای شبیخون شبپره.
آرام لبخند زدم.
– "خیلی زوده، دختر زیبا... تو هنوز نمیدونی با کی طرفی."
و در تاریکی ناپدید شدم، اما بوی تنش، صدای نفسهایش...
تمام شب در ذهنم پیچید.
میخواستی لمس بشی؟
صبر کن...
من وقتی لمس میکنم، که خودت کنترل تو از دست بدی .
توی سایه ها محو شد
- ۱.۹k
- ۱۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط