The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲3
بادِ نامرئیِ آن ساحلِ خوابزده شکاف برداشت.
تو هنوز دست جیمین را در مشت داشتی،
ولی انگار زیر انگشتانت تبدیل شده بود به مه و بخار.
چیزی که وجود داشت اما نمیشد نگهش داشت.
یورا او را از تو جدا میکرد.
نه با زور، نه با خشونت
بلکه با مالکیتی آرام،
وحشتناک آرام.
شنها زیر پایت میلرزیدند،
صداهایی میان آب و هوا میپیچیدند،
مثل خندههایی از فاصلهی نزدیک
و گریههایی از فاصلهی دور.
تو فریاد زدی:
– جیمین!
آوازت در هوا پخش شد،
اما انگار صدا از دهانت خارج نمیشد،
فقط در سرت میپیچید.
جیمین نیمنگاهی انداخت،
با ترسی که نمیدانستی از «او»ست
یا از خودش.
چشمهایش گشاد شده بود،
نور در آنها نبود، انگار کسی چراغ نگاهش را دزدیده باشد.
– من… نمیتونم…
صداش شکست.
– میتونی! فقط دستمو ول نکن!
– خیلی دیر شده…
در همان لحظه،
چتر سفید یورا کمی خم شد.
حرکتی آهسته اما فرماندهنده،
مثل زنی که اجازهی صحبت نمیداد.
صدایی در هوا پخش شد.
نه زمزمه، نه فریاد،
چیزی بینشان:
> «늦었어.»
(دیره.)
زمین زیر پا شکاف برداشت.
تو روی زانو.
به شن چنگ زدی که فرو نریزی.
اما جهان اطرافت…
مثل پردهای که باد بگیرد،
مثل کاغذی که از هم پاره شود،
شروع کرد به چرخیدن.
و بعد... یورا.
او را دیدی.
نه صورتش.
نه بدنش.
نه حتی سایهی دقیقش.
فقط نیمهای از وجودش دیده شد:
انبوهی از موهای بلند که در بادی بیجهت شناور بود،
لباسی سفید که انگار از نور دوخته شده بود
و آن چتر…
چتری که نور را در خودش میمکید.
او یک قدم نزدیکتر شد.
هر قدمش مثل سنگینی یک سؤال بیجواب بود.
تو گفتي:
– چرا داری اینکارو میکنی؟
صدایش از همهجا میآمد:
> «왜? … 너 때문이야.»
(چرا؟ … به خاطر تو.)
قلبت یخ زد.
– من؟
من چی کار کردم؟!
چتر کمی بالا رفت.
باد اطراف تو موج برداشت.
شنها از زمین بلند شدند.
> «네가… 빼앗았어.»
(تو… دزدیدی.)
– چی رو؟!
سکوتی سنگین.
و بعد زمزمهای آرام:
> «빛을.»
(نورش رو.)
بلافاصله پس از آن،
جیمین فریاد بیصدایی کشید
و انگار بخشی از روحش
به سمت یورا کشیده شد.
سرش را میان دستانش گرفت،
زانو زد
و زمین زیر او سیاه شد
مثل لکهی جوهری که روی کاغذ پخش شود.
تو با تمام قدرت دویدی سمتش.
پاهایت سنگین،
هوا چسبناک،
هر قدم مثل کشاندن خودت در آب.
اما وقتی نیممتر مانده بود،
یورا دستش را بالا گرفت، یا شاید فقط چتر را کمی خم کرد و تو به عقب پرتاب شدی.
نه جسمت، روحت.
به پشت افتادی.
آسمان کج شد.
دهانت خشک شد.
چشمهایت تار شدند.
یورا کنار جیمین ایستاد.
مثل سایهی یک ملکه.
مثل کسی که نمیخواست فقط «ببرد» میخواست بهخاطر بردنش، تو را بشکند.
تو به سختی بلند شدی،
بدنت میلرزید،
اما نگاهت را از جیمین برنداشتی.
– اگه فکر میکنی میتونی اونو ازم بگیری…
صدایت ضعیف بود اما محکم.
– سخت اشتباه کردی.
برای اولینبار،
یورا کاملاً ایستاد.
نه مثل سایه.
نه مثل توهم.
بلکه بهعنوان حضور.
صدایش مستقیم شد،
صاف در گوش تو:
> «도전…?»
(چالشه…؟)
و تو
برای اولینبار
وحشت واقعی را دیدی.
نه از او.
نه از چترش.
بلکه از چیزی که پشتش بود.
آن نیمهی پنهان…
آن ریشهی تاریک که هنوز ندیده بودی.
چیزی که حتی خواب هم نمیتوانست پنهانش کند.
اما با تمام ترسهایت،
تمام زخمهایت،
تمام عشق کشندهات،
یک قدم جلو رفتی.
و یورا،
برای اولینبار
عقب رفت.
نه زیاد.
فقط به اندازهی یک تردید کوچک.
جیمین، میان شما دو نفر،
کفِ دستش را روی شن میکشید،
در حالی که زیر لب نام تو را میگفت:
نه کامل.
نه واضح.
اما کافی.
نامی که یورا نمیتوانست پاک کند.
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲3
بادِ نامرئیِ آن ساحلِ خوابزده شکاف برداشت.
تو هنوز دست جیمین را در مشت داشتی،
ولی انگار زیر انگشتانت تبدیل شده بود به مه و بخار.
چیزی که وجود داشت اما نمیشد نگهش داشت.
یورا او را از تو جدا میکرد.
نه با زور، نه با خشونت
بلکه با مالکیتی آرام،
وحشتناک آرام.
شنها زیر پایت میلرزیدند،
صداهایی میان آب و هوا میپیچیدند،
مثل خندههایی از فاصلهی نزدیک
و گریههایی از فاصلهی دور.
تو فریاد زدی:
– جیمین!
آوازت در هوا پخش شد،
اما انگار صدا از دهانت خارج نمیشد،
فقط در سرت میپیچید.
جیمین نیمنگاهی انداخت،
با ترسی که نمیدانستی از «او»ست
یا از خودش.
چشمهایش گشاد شده بود،
نور در آنها نبود، انگار کسی چراغ نگاهش را دزدیده باشد.
– من… نمیتونم…
صداش شکست.
– میتونی! فقط دستمو ول نکن!
– خیلی دیر شده…
در همان لحظه،
چتر سفید یورا کمی خم شد.
حرکتی آهسته اما فرماندهنده،
مثل زنی که اجازهی صحبت نمیداد.
صدایی در هوا پخش شد.
نه زمزمه، نه فریاد،
چیزی بینشان:
> «늦었어.»
(دیره.)
زمین زیر پا شکاف برداشت.
تو روی زانو.
به شن چنگ زدی که فرو نریزی.
اما جهان اطرافت…
مثل پردهای که باد بگیرد،
مثل کاغذی که از هم پاره شود،
شروع کرد به چرخیدن.
و بعد... یورا.
او را دیدی.
نه صورتش.
نه بدنش.
نه حتی سایهی دقیقش.
فقط نیمهای از وجودش دیده شد:
انبوهی از موهای بلند که در بادی بیجهت شناور بود،
لباسی سفید که انگار از نور دوخته شده بود
و آن چتر…
چتری که نور را در خودش میمکید.
او یک قدم نزدیکتر شد.
هر قدمش مثل سنگینی یک سؤال بیجواب بود.
تو گفتي:
– چرا داری اینکارو میکنی؟
صدایش از همهجا میآمد:
> «왜? … 너 때문이야.»
(چرا؟ … به خاطر تو.)
قلبت یخ زد.
– من؟
من چی کار کردم؟!
چتر کمی بالا رفت.
باد اطراف تو موج برداشت.
شنها از زمین بلند شدند.
> «네가… 빼앗았어.»
(تو… دزدیدی.)
– چی رو؟!
سکوتی سنگین.
و بعد زمزمهای آرام:
> «빛을.»
(نورش رو.)
بلافاصله پس از آن،
جیمین فریاد بیصدایی کشید
و انگار بخشی از روحش
به سمت یورا کشیده شد.
سرش را میان دستانش گرفت،
زانو زد
و زمین زیر او سیاه شد
مثل لکهی جوهری که روی کاغذ پخش شود.
تو با تمام قدرت دویدی سمتش.
پاهایت سنگین،
هوا چسبناک،
هر قدم مثل کشاندن خودت در آب.
اما وقتی نیممتر مانده بود،
یورا دستش را بالا گرفت، یا شاید فقط چتر را کمی خم کرد و تو به عقب پرتاب شدی.
نه جسمت، روحت.
به پشت افتادی.
آسمان کج شد.
دهانت خشک شد.
چشمهایت تار شدند.
یورا کنار جیمین ایستاد.
مثل سایهی یک ملکه.
مثل کسی که نمیخواست فقط «ببرد» میخواست بهخاطر بردنش، تو را بشکند.
تو به سختی بلند شدی،
بدنت میلرزید،
اما نگاهت را از جیمین برنداشتی.
– اگه فکر میکنی میتونی اونو ازم بگیری…
صدایت ضعیف بود اما محکم.
– سخت اشتباه کردی.
برای اولینبار،
یورا کاملاً ایستاد.
نه مثل سایه.
نه مثل توهم.
بلکه بهعنوان حضور.
صدایش مستقیم شد،
صاف در گوش تو:
> «도전…?»
(چالشه…؟)
و تو
برای اولینبار
وحشت واقعی را دیدی.
نه از او.
نه از چترش.
بلکه از چیزی که پشتش بود.
آن نیمهی پنهان…
آن ریشهی تاریک که هنوز ندیده بودی.
چیزی که حتی خواب هم نمیتوانست پنهانش کند.
اما با تمام ترسهایت،
تمام زخمهایت،
تمام عشق کشندهات،
یک قدم جلو رفتی.
و یورا،
برای اولینبار
عقب رفت.
نه زیاد.
فقط به اندازهی یک تردید کوچک.
جیمین، میان شما دو نفر،
کفِ دستش را روی شن میکشید،
در حالی که زیر لب نام تو را میگفت:
نه کامل.
نه واضح.
اما کافی.
نامی که یورا نمیتوانست پاک کند.
ادامه دارد.....
- ۵.۵k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط