پارت

#پارت_۵۴



کیان قصد رفتن کرده بود که ایدا گفت
_اقای...
_کیان هستم.
_اره همون...میخاین امشب بریم خارج از شهر من امیرم بگم بیاد؟
_والا...چی بگم؟
_زنگ بزنم بهش ایدا؟بریم؟میخام از اونجا برام بگی...
کمی مکث کردم و گفتم
_خب من که حرفی ندارم اگه کیان سرش شلوغ نباشه...
_که نیس
تک خنده ای کردم و رو به ایدا گفتم
_زنگ بزن
و رو به کیان ادامه دادم
_ببر همون جایی ک همیشه خودت میری
★٭★٭
شب شده بود.عجیب بود که ماه هرشب کامل بود.ماه ابی بالا سرمون و اسمون پر از نگینای رنگارنگ و سیاهیه شب...حصیری پهن کرده بودیم و دراز کشیده بودیم.هوا عالی بود.نسیم خنکی میومد و سکوت با صدای کوتاه جیرجیک شکسته میشد.
_راستی ایدا تو چن سالته؟
همون طور که چشمم به ماه بود گفتم
_۲۶سالمه
هر سه همزمان
_چییییی
_وا چتونه؟!
امیر با حیرت گفت
_چطور ممکنه؟میدونی ۲۶سال یعنی هنوز نمیتونی حتی حرف بزنی؟یعنی یه بچه قنداقی ای تو...
_منظورت چیه؟
کیان ادامه داد
_من ۳۱۲ سالمه
امیر گفت
_من۳۰۲ سالمع
ایدا هم اضافه کرد
_منم ۲۷۱ سالمه
دیدگاه ها (۱۰)

#پارت_۵۵با چشمای گرد شده نگاشون کردم_جدی؟چطوری اخه؟_هر سال م...

روز پدر مبارک.روزت مبارک باباجونم امیدوارم اونطرف حالت خوب ب...

#پارت_۵۳وارد حیاط شدم.حوض فیروزه ای پر از اب بود و چن تا برگ...

#پارت_۵۲اول کمی نگاهم کرد و لبخند زد_شوخی میکنیوقتی کاملا جد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط