I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P135)
CHAPTER : 2
ا.ت : منظورم این نبود که بجنگم....منظورم این بود که روبه رو شدن باهاش میترسم به خصوص اگه از این قضیه با خبر دار باشه.
کوک : اگه با خبر دار بود چی؟
ا.ت : دیگه بدتر....ممکنه بدتر از طلاق هم باشه.
کوک : طلاق؟ یعنی میخوای بگی ما طلاق میگیرم اونم به دست پدرت؟ واقعا مسخرست.
ا.ت : میدونم مسخرست ولی پدرم میشناسی اون در واقع آدم....
کوک : هشششش تا وقتی من هستم چیزی نمیشه انقدر به جای باریک نکش بحث یه کاری میکنیم بزار تهیونگ موقعیتش انجام بده تا بتونیم یه فکری کنیم.
*فلش بک*
" : ارباب به محض اینکه دختراتون خارج شدن میخواید اون هارو تعقیب کنم؟
کیم (همون پدر ا.ت) : اره ؛ سعی کن اونا نفهمن یه جای کار میلنگه و تازه....اگه اتفاقی هم افتاد بهم خبر بده.
" : چشم.*تعظیم کرد و رفت*
از زبان راوی : بعد از گذشت چند دقیقه بادیگارد به صورت مخفی شروع کرد به تعقیب کردن دخترا...با ورود به جنگل به بادیگارد تعجبی وارد کرد که اونا تو جنگل میخوان چیکار کنن یا اینجا چیکار میکنن؟
وقتی دخترا یه جایی وایسادن و از ماشین پیاده شدن بادیگارد هم پیاده شد و خودش دورتر از اونا پشت چند درختی پنهون کرد که میتونست به خوبی اون هارو ببینن.
بلافاصله بادیگارد موبایلش رو در اورد شروع به زنگ زدن به اربابش کرد....
(کیم : چیشده؟)
(" : ارباب ظاهرا برای شما متعجب باشه...ولی...دخترا مکانشون رو به جای خونه ی رفیقشون به جنگل راه دادن.)
(کیم : چی!!! اونجا دیگه چه غلطی میکنن؟)
(" : منم چیزی نمیدونم سعی میکنم به شما اطلاعات رو.....)
*راوی : یهو نگاهش به یه ماشین افتاد*
(کیم : چیشد؟)
(" : ارباب یه ماشین کنار دخترا پارک کرد....ظاهراً دوتا پسر هست.)
(کیم : فک کنم این رفیقای یونا باشه ولی حتما حواست به اونا باشه اگه اتفاقی هم افتاد به من سریع خبر بده.)
بعد از پایان مکالمه تلفنی حدود گذشت چند ساعت بادیگارد فقط حواسش به اون چادر بود...که متوجه شباهتی شد که تونست دقیق ببینه که اون ا.ت هست...وقتی ا.ت رو بیرون از چادر دید از جاش بلند شد...که دید ا.ت حواسش به یه مکانی بود....خیلی قیافش تو شوک بود انگار چیزی شنید که بادیگارد حواسش نبود....یهو دید ا.ت به یه طرفی دوید...وقتی دید دوید...اصلا نمیدونست کی دوید که یهو هول شد سریع اونم دوید اصلا سرعت ا.ت بیشتر بود که باورش نمیشد که اون واقعا حاملست...یهو ابر ها جلوی نور ماه رو گرفتن که همه جارو تاریک کرد و ا.ت رو گم کرد که کجا رفت؟
سعی کرد همه جارو بگرده که ا.ت دقیقا کجاست و حتی وقت نمیکرد تلفنی به ارباب بزنه....نزدیک ۷ دقیقه ای گذشت هنوز نتونست پیداش کنه اما با صدای اسلحه ای از راه چند متری توجهش جلب کرد...
ادامش تو کامنت ها بیا.
CHAPTER : 2
ا.ت : منظورم این نبود که بجنگم....منظورم این بود که روبه رو شدن باهاش میترسم به خصوص اگه از این قضیه با خبر دار باشه.
کوک : اگه با خبر دار بود چی؟
ا.ت : دیگه بدتر....ممکنه بدتر از طلاق هم باشه.
کوک : طلاق؟ یعنی میخوای بگی ما طلاق میگیرم اونم به دست پدرت؟ واقعا مسخرست.
ا.ت : میدونم مسخرست ولی پدرم میشناسی اون در واقع آدم....
کوک : هشششش تا وقتی من هستم چیزی نمیشه انقدر به جای باریک نکش بحث یه کاری میکنیم بزار تهیونگ موقعیتش انجام بده تا بتونیم یه فکری کنیم.
*فلش بک*
" : ارباب به محض اینکه دختراتون خارج شدن میخواید اون هارو تعقیب کنم؟
کیم (همون پدر ا.ت) : اره ؛ سعی کن اونا نفهمن یه جای کار میلنگه و تازه....اگه اتفاقی هم افتاد بهم خبر بده.
" : چشم.*تعظیم کرد و رفت*
از زبان راوی : بعد از گذشت چند دقیقه بادیگارد به صورت مخفی شروع کرد به تعقیب کردن دخترا...با ورود به جنگل به بادیگارد تعجبی وارد کرد که اونا تو جنگل میخوان چیکار کنن یا اینجا چیکار میکنن؟
وقتی دخترا یه جایی وایسادن و از ماشین پیاده شدن بادیگارد هم پیاده شد و خودش دورتر از اونا پشت چند درختی پنهون کرد که میتونست به خوبی اون هارو ببینن.
بلافاصله بادیگارد موبایلش رو در اورد شروع به زنگ زدن به اربابش کرد....
(کیم : چیشده؟)
(" : ارباب ظاهرا برای شما متعجب باشه...ولی...دخترا مکانشون رو به جای خونه ی رفیقشون به جنگل راه دادن.)
(کیم : چی!!! اونجا دیگه چه غلطی میکنن؟)
(" : منم چیزی نمیدونم سعی میکنم به شما اطلاعات رو.....)
*راوی : یهو نگاهش به یه ماشین افتاد*
(کیم : چیشد؟)
(" : ارباب یه ماشین کنار دخترا پارک کرد....ظاهراً دوتا پسر هست.)
(کیم : فک کنم این رفیقای یونا باشه ولی حتما حواست به اونا باشه اگه اتفاقی هم افتاد به من سریع خبر بده.)
بعد از پایان مکالمه تلفنی حدود گذشت چند ساعت بادیگارد فقط حواسش به اون چادر بود...که متوجه شباهتی شد که تونست دقیق ببینه که اون ا.ت هست...وقتی ا.ت رو بیرون از چادر دید از جاش بلند شد...که دید ا.ت حواسش به یه مکانی بود....خیلی قیافش تو شوک بود انگار چیزی شنید که بادیگارد حواسش نبود....یهو دید ا.ت به یه طرفی دوید...وقتی دید دوید...اصلا نمیدونست کی دوید که یهو هول شد سریع اونم دوید اصلا سرعت ا.ت بیشتر بود که باورش نمیشد که اون واقعا حاملست...یهو ابر ها جلوی نور ماه رو گرفتن که همه جارو تاریک کرد و ا.ت رو گم کرد که کجا رفت؟
سعی کرد همه جارو بگرده که ا.ت دقیقا کجاست و حتی وقت نمیکرد تلفنی به ارباب بزنه....نزدیک ۷ دقیقه ای گذشت هنوز نتونست پیداش کنه اما با صدای اسلحه ای از راه چند متری توجهش جلب کرد...
ادامش تو کامنت ها بیا.
- ۱۸.۶k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط