روزی اسکندر مقدونی نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند

️روزی اسکندر مقدونی نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند.
دیوجانس که مردی خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت احترام نکرد و وقعی ننهاد.
اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس برآشفت و گفت این چه رفتاری است که تو با ما داری، آیا گمان کرده ای که از ما بی نیازی؟
دیوجانس گفت آری، بی نیازم.
اسکندر گفت تو را بی نیاز نمی بینم.
بر خاک نشسته ای و سقف خانه ات، آسمان است.
از من چیزی بخواه تا تو را بدهم.

دیوجانس گفت ای شاه، من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند.
تو بنده بندگان منی .
اسکندر گفت آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانی اند؟
دیوجانس گفت خشم و شهوت.
من آن دو را رام خود کرده ام، حال آنکه آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند می کشند.


#خشم
#غضب
#اسیر
#شاه
#امیر
#بنده
#بندگی
#اخلاق
دیدگاه ها (۱)

برای اصیل بودن کافیست که دروغ نگوییآغاز اصالت خوبهمین است که...

من #مسلمانم#قبله ام یک گل سرخ#جانمازم چشمه ، #مُهرم نوردشت #...

#بهار_صلوات_۹۶

هنگامی که شکم سیر گردد (آدمی) سر به طغیان و نافرمانی گذارد. ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط