armyaa is talking
army_aa is talking:
📜: سطر اول داستان ما....
Part 7
جایی بین روزهای آرام و مکالمههای کوتاهمان،
او یکدفعه لحنش را تغییر داد.
نه ناگهانی، نه عجیب،
فقط کمی گرمتر…
کمی نزدیکتر…
کمی صمیمیتر از قبل.
یک شب نوشت:
«میخوام صمیمیتر بشیم.
نه عجلهای،
نه عجیب…
فقط واقعیتر.»
من اولش فقط نگاه کردم.
نمیدانستم منظورش چیست.
صمیمیت برای من همیشه یک کلمهی سنگین بود،
چیزی که به این راحتی به کسی نمیدادم.
اما او جوری گفته بود که نه فشار بود،
نه درخواست…
بیشتر شبیه یک قدم آرام بود
که خودش وسط تاریکی برداشته بود.
نوشتم:
«باشه… مشکلی نیست.»
جواب من خیلی ساده بود—
حتی بیاهمیت.
چون آن لحظه فکر میکردم این فقط یک حرف معمولیست
و قرار نیست چیزی تغییر کند.
اما تغییر کرد.
آرام…
بیصدا…
از همان شب.
بعد از آن، او بیشتر حرف میزد
نه طولانی،
نه شلوغ،
فقط دربارهی چیزهایی که قبلش نمیگفت.
از روزش،
از خستگیهایش،
از اتفاقهای کوچک که حتی نمیدانستم چرا دارد به من میگوید.
اول فکر کردم فقط میخواهد فضا را گرمتر کند.
اما وقتی مینوشت:
«دوست دارم بدونم حالت چطوره.
نه از روی عادت… از روی اهمیت.»
چیزی درونم تکان میخورد
خیلی کوچک
خیلی آرام
مثل صدایی که فقط خودت میشنوی
اما نمیخواهی به رویش بیاوری.
من هنوز همان آدم سرد و فاصلهدار بودم.
وقتی او صمیمیتر میشد،
من فقط «اوکی»، «باشه»، «میفهمم» مینوشتم.
نه اینکه نخواهم،
فقط نمیدانستم باید چه حسی داشته باشم.
اما عجیب این بود که
هر بار او از من میپرسید:
«حالت خوبه؟»
یا
«امروز چی شد که کم حرفی؟»
یا حتی
«میتونی بهم بگی چی گذشت؟»
احساس میکردم چیزی در دلم
خیلی آهسته،
مثل یک تار نازک،
دارد کش میآید.
نه دردی بود
نه شوقی
فقط یک گرمای خفیف
که نمیفهمیدم از کجاست.
گاهی شبها
بعد از حرفزدن با او
به حرفهایمان فکر میکردم
و یک لحظه میدیدم
که دارم به لبخندهای کوتاهش
یا حرفهای آرامش
یا دقتی که در رفتارهایش داشت
زیاد فکر میکنم.
بعد سریع به خودم میگفتم:
«نه… این فقط صمیمیت معمولیه.
هیچ چیز خاصی نیست.»
اما هر بار که این را میگفتم،
صدای قلبم کمی تندتر میشد
و این تنها نشانهای بود
که نمیخواستم ببینم.
او هر روز
یک قدم نزدیکتر میشد،
و من هر روز
یک قدم میرفتم عقب
ولی عقب رفتنی که فقط با بدنم بود،
نه با دلم.
و حقیقت این بود:
احساساتی که فکر میکردم مدتهاست خاموش شده
آرام،
خیلی آرام،
داشتند از لای خاکستر بلند میشدند.
نه عاشقانه،
نه واضح،
نه شدید…
اما واقعی.
و من—
مثل همیشه—
خودم را قانع میکردم:
«نه… این فقط یه حس گذراست.
یه چیز کوچک که فردا میره.»
اما نمیرفت.
کمرنگ نمیشد.
کوچک نمیشد.
صمیمیتی که او میخواست
درست همان چیزی بود
که من فکر میکردم ازش فرار کردهام.
و حالا
بدون اینکه بفهمم
داشتم تسلیمش میشدم.
📜: سطر اول داستان ما....
Part 7
جایی بین روزهای آرام و مکالمههای کوتاهمان،
او یکدفعه لحنش را تغییر داد.
نه ناگهانی، نه عجیب،
فقط کمی گرمتر…
کمی نزدیکتر…
کمی صمیمیتر از قبل.
یک شب نوشت:
«میخوام صمیمیتر بشیم.
نه عجلهای،
نه عجیب…
فقط واقعیتر.»
من اولش فقط نگاه کردم.
نمیدانستم منظورش چیست.
صمیمیت برای من همیشه یک کلمهی سنگین بود،
چیزی که به این راحتی به کسی نمیدادم.
اما او جوری گفته بود که نه فشار بود،
نه درخواست…
بیشتر شبیه یک قدم آرام بود
که خودش وسط تاریکی برداشته بود.
نوشتم:
«باشه… مشکلی نیست.»
جواب من خیلی ساده بود—
حتی بیاهمیت.
چون آن لحظه فکر میکردم این فقط یک حرف معمولیست
و قرار نیست چیزی تغییر کند.
اما تغییر کرد.
آرام…
بیصدا…
از همان شب.
بعد از آن، او بیشتر حرف میزد
نه طولانی،
نه شلوغ،
فقط دربارهی چیزهایی که قبلش نمیگفت.
از روزش،
از خستگیهایش،
از اتفاقهای کوچک که حتی نمیدانستم چرا دارد به من میگوید.
اول فکر کردم فقط میخواهد فضا را گرمتر کند.
اما وقتی مینوشت:
«دوست دارم بدونم حالت چطوره.
نه از روی عادت… از روی اهمیت.»
چیزی درونم تکان میخورد
خیلی کوچک
خیلی آرام
مثل صدایی که فقط خودت میشنوی
اما نمیخواهی به رویش بیاوری.
من هنوز همان آدم سرد و فاصلهدار بودم.
وقتی او صمیمیتر میشد،
من فقط «اوکی»، «باشه»، «میفهمم» مینوشتم.
نه اینکه نخواهم،
فقط نمیدانستم باید چه حسی داشته باشم.
اما عجیب این بود که
هر بار او از من میپرسید:
«حالت خوبه؟»
یا
«امروز چی شد که کم حرفی؟»
یا حتی
«میتونی بهم بگی چی گذشت؟»
احساس میکردم چیزی در دلم
خیلی آهسته،
مثل یک تار نازک،
دارد کش میآید.
نه دردی بود
نه شوقی
فقط یک گرمای خفیف
که نمیفهمیدم از کجاست.
گاهی شبها
بعد از حرفزدن با او
به حرفهایمان فکر میکردم
و یک لحظه میدیدم
که دارم به لبخندهای کوتاهش
یا حرفهای آرامش
یا دقتی که در رفتارهایش داشت
زیاد فکر میکنم.
بعد سریع به خودم میگفتم:
«نه… این فقط صمیمیت معمولیه.
هیچ چیز خاصی نیست.»
اما هر بار که این را میگفتم،
صدای قلبم کمی تندتر میشد
و این تنها نشانهای بود
که نمیخواستم ببینم.
او هر روز
یک قدم نزدیکتر میشد،
و من هر روز
یک قدم میرفتم عقب
ولی عقب رفتنی که فقط با بدنم بود،
نه با دلم.
و حقیقت این بود:
احساساتی که فکر میکردم مدتهاست خاموش شده
آرام،
خیلی آرام،
داشتند از لای خاکستر بلند میشدند.
نه عاشقانه،
نه واضح،
نه شدید…
اما واقعی.
و من—
مثل همیشه—
خودم را قانع میکردم:
«نه… این فقط یه حس گذراست.
یه چیز کوچک که فردا میره.»
اما نمیرفت.
کمرنگ نمیشد.
کوچک نمیشد.
صمیمیتی که او میخواست
درست همان چیزی بود
که من فکر میکردم ازش فرار کردهام.
و حالا
بدون اینکه بفهمم
داشتم تسلیمش میشدم.
- ۳۰۰
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط