چندپارتی
#چندپارتی
کنج خلوت...
پارت دوم
تا خود شب با خودش کلنجار میرفت...16ساعت براش مثل 16سال گذشت و صد اندازه بیشتر پیر میشد...نزدیک های 1 شب بود...شوگا برگشت...نیکی با عصبانیت روی مبل نشسته بود و پاشو به زمین میکوبید...بلند شد و رو به روی شوگا ایستاد...
+ شوگا کجا بودی؟
_نیکی خستهام برو کنار
+ این چیه*عکس رو نشون داد*
_*تو ذهنش*شت نیکی از کجا فهمید؟
+ جواب بده بگو ببینم این چیه؟*بلند*
_نیکی...اونجوری که فکر میکنی نیست...
+ شوگا...تو با من چی کار کردی؟
_نیکی صبر کن بزار توضیح بدم...
+ همه چیز واضحه...فقط بهم بگو مگه چی کم گذاشتم برات؟مگه چی کار کردم که هرزه ها رو به من ترجیح دادی...؟عوضی دِ بگو دیگه عوضی لعنتی*بلند و گربه*
_تو حق نداری سر من داد بزنی عوضی*عربده*
نیکی سوزشی سمت چپ گونش احساس کرد...برگشت و به شوگا نگاه کرد...با چشمای غرق از ترس رو به رو شد...
وسایلشو جمع کرد و از خونه بیرون رفت...
اون شب...شوگا فقط الکل میخورد و سیگار میکشید تا میتونست تا جا داشت...
شیشه شکسته های بطری های ویسکی روی زمین ریخته بود جوری که اگر قدمی برمیداشتی شیشه خورده توی پاهات فرو میرفت...
همه جا دود سیگار بود و پنجرهای باز نبود که بخواد دود از خارج شه...شوگا روی مبل نشسته بود و با یه قاب عکس از نیکی که روی میز بود و بطری های الکل و پاکت های سیگار...دکمه های پیرهنش تا وسط باز بود و موهاش روی صورتش ریخته بود...
نفسش رفته بود...
دم دم های صبح بود...با خودش گفت میره بیرون شاید حالش بهتر شه...
ادامه دارد....
کنج خلوت...
پارت دوم
تا خود شب با خودش کلنجار میرفت...16ساعت براش مثل 16سال گذشت و صد اندازه بیشتر پیر میشد...نزدیک های 1 شب بود...شوگا برگشت...نیکی با عصبانیت روی مبل نشسته بود و پاشو به زمین میکوبید...بلند شد و رو به روی شوگا ایستاد...
+ شوگا کجا بودی؟
_نیکی خستهام برو کنار
+ این چیه*عکس رو نشون داد*
_*تو ذهنش*شت نیکی از کجا فهمید؟
+ جواب بده بگو ببینم این چیه؟*بلند*
_نیکی...اونجوری که فکر میکنی نیست...
+ شوگا...تو با من چی کار کردی؟
_نیکی صبر کن بزار توضیح بدم...
+ همه چیز واضحه...فقط بهم بگو مگه چی کم گذاشتم برات؟مگه چی کار کردم که هرزه ها رو به من ترجیح دادی...؟عوضی دِ بگو دیگه عوضی لعنتی*بلند و گربه*
_تو حق نداری سر من داد بزنی عوضی*عربده*
نیکی سوزشی سمت چپ گونش احساس کرد...برگشت و به شوگا نگاه کرد...با چشمای غرق از ترس رو به رو شد...
وسایلشو جمع کرد و از خونه بیرون رفت...
اون شب...شوگا فقط الکل میخورد و سیگار میکشید تا میتونست تا جا داشت...
شیشه شکسته های بطری های ویسکی روی زمین ریخته بود جوری که اگر قدمی برمیداشتی شیشه خورده توی پاهات فرو میرفت...
همه جا دود سیگار بود و پنجرهای باز نبود که بخواد دود از خارج شه...شوگا روی مبل نشسته بود و با یه قاب عکس از نیکی که روی میز بود و بطری های الکل و پاکت های سیگار...دکمه های پیرهنش تا وسط باز بود و موهاش روی صورتش ریخته بود...
نفسش رفته بود...
دم دم های صبح بود...با خودش گفت میره بیرون شاید حالش بهتر شه...
ادامه دارد....
- ۲.۶k
- ۲۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط