پارت نوشته ادمین سارا
پارت ۳ ( نوشته ادمین سارا )
#محیا
سه هفته بعد ...
توی خونه مون بین بابا و مامانم دعوا شد. اولش فکر میکردم که سریع دعوا رو تموم کنن ولی ادامه داشت . دیگه نتونستم شرایط خونه رو تحمل کنم. لباس پوشیدم و ساعتمو کردم دستم. قرص هامم برداشتم !
من: من میرم بیرون یه قدمی بزنم! هر وقت دعواتون تموم شد زنگ بزنین بهم ! ..
تا من رفتم بیرون دیگه صدایی از توی خونه نمیومد. انگار دلیل دعواشون من بودم. هوای بیرون سرد بود. هوای سرد برام مثل سم بود. ولی آروم راه میرفتم .. بعد از نیم ساعت پیاده روی اطراف خونه برگشتم .. مامان و بابام ساکت بودن و کسی چیزی نمی گفت ! انگار دیگه دعوا نمیکردن باهم. خداروشکر کردم که خونه ساکته...
قفسه سینه ام درد میکرد. نگاه ساعتم کردم ۱۲۰ تا میزد. دراز کشیدم روی تخت. قلبم به حدی میزد که ضربانش رو پشت سرم حس میکردم. گاهی اوقات که به پهلو میخوابم صدای ضربان قلبم نمیزاره خوابم ببره. بعد از یه ساعت خواب بلند شدم و رفتم سر درسام. درس هایی که از خوندنش متنفر بودم. قبل از این مریضی خیلی آرزو ها داشتم و مشتاقانه ۲۰ های پشت سرهم میگرفتم. اما بعد از این درد لنتی دیگه هیچ امید به زندگی نداشتم. همش منتظر اون لحظه ام که از حرکت وایستم. درس خوندن به چه دردم میخورد وقتی حتی نمیدونم تا کی زنده ام. وسط خوندن زیست بودم که احساس کردم ضعف دارم. بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.. دلم یه چیز شور میخواست ولی نمیزاشتن بخورم چون فشار خونم رو بالا میبرد. هیچی نخوردم و برگشتم توی اتاق .. خسته شده بودم. ساعتمو باز کردم و دراز کشیدم روی سرامیک ها. تپش قلبم رو که خیلی عجله داشت برای زدن احساس میکردم. هر چی بهش می گفتم آروم تر !! ولی گوش نمیداد به حرفم. لباس گرم پوشیدم و رفتم توی حیات پیش گربه هامون و باهاشون بازی میکردم. سه ساعت بعد پدر و مادرم رفتن خرید و من تنها موندم خونه. خونه خالی ! بهترین لحظه زندگیم این بود که خونه حالی بشه و هیچکی دورم نباشه که بهم غر بزنه! دلم چیز شور میخواست ! حالا دیگه کسی نبود که بهم گیر بده .. در یخچال رو باز کردم و میخواستم خیار شور ( دیوونه خیارشور ) بخورم ولی پشیمون شدم. پیش بینی دردی که قرار بود بکشم و دوباره بیمارستان افتادن نزاشت که بخورم. رفتم کنار شیشه حیات و از توی خونه نگاه آسمون میکردم که یهو یه مرد هیکلی زخمی اومد روی دیوار حیاتمون. ترسیدم و سریع در رو قفل کردم
بقیه اش رو تعریف نکرده واسم! خودمم دارم از فضولی میمیرم ! حالا که مدیتیشن داره ولی وقتی سرش خلوت شد بهش زنگ میزنم!!
#محیا
سه هفته بعد ...
توی خونه مون بین بابا و مامانم دعوا شد. اولش فکر میکردم که سریع دعوا رو تموم کنن ولی ادامه داشت . دیگه نتونستم شرایط خونه رو تحمل کنم. لباس پوشیدم و ساعتمو کردم دستم. قرص هامم برداشتم !
من: من میرم بیرون یه قدمی بزنم! هر وقت دعواتون تموم شد زنگ بزنین بهم ! ..
تا من رفتم بیرون دیگه صدایی از توی خونه نمیومد. انگار دلیل دعواشون من بودم. هوای بیرون سرد بود. هوای سرد برام مثل سم بود. ولی آروم راه میرفتم .. بعد از نیم ساعت پیاده روی اطراف خونه برگشتم .. مامان و بابام ساکت بودن و کسی چیزی نمی گفت ! انگار دیگه دعوا نمیکردن باهم. خداروشکر کردم که خونه ساکته...
قفسه سینه ام درد میکرد. نگاه ساعتم کردم ۱۲۰ تا میزد. دراز کشیدم روی تخت. قلبم به حدی میزد که ضربانش رو پشت سرم حس میکردم. گاهی اوقات که به پهلو میخوابم صدای ضربان قلبم نمیزاره خوابم ببره. بعد از یه ساعت خواب بلند شدم و رفتم سر درسام. درس هایی که از خوندنش متنفر بودم. قبل از این مریضی خیلی آرزو ها داشتم و مشتاقانه ۲۰ های پشت سرهم میگرفتم. اما بعد از این درد لنتی دیگه هیچ امید به زندگی نداشتم. همش منتظر اون لحظه ام که از حرکت وایستم. درس خوندن به چه دردم میخورد وقتی حتی نمیدونم تا کی زنده ام. وسط خوندن زیست بودم که احساس کردم ضعف دارم. بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.. دلم یه چیز شور میخواست ولی نمیزاشتن بخورم چون فشار خونم رو بالا میبرد. هیچی نخوردم و برگشتم توی اتاق .. خسته شده بودم. ساعتمو باز کردم و دراز کشیدم روی سرامیک ها. تپش قلبم رو که خیلی عجله داشت برای زدن احساس میکردم. هر چی بهش می گفتم آروم تر !! ولی گوش نمیداد به حرفم. لباس گرم پوشیدم و رفتم توی حیات پیش گربه هامون و باهاشون بازی میکردم. سه ساعت بعد پدر و مادرم رفتن خرید و من تنها موندم خونه. خونه خالی ! بهترین لحظه زندگیم این بود که خونه حالی بشه و هیچکی دورم نباشه که بهم غر بزنه! دلم چیز شور میخواست ! حالا دیگه کسی نبود که بهم گیر بده .. در یخچال رو باز کردم و میخواستم خیار شور ( دیوونه خیارشور ) بخورم ولی پشیمون شدم. پیش بینی دردی که قرار بود بکشم و دوباره بیمارستان افتادن نزاشت که بخورم. رفتم کنار شیشه حیات و از توی خونه نگاه آسمون میکردم که یهو یه مرد هیکلی زخمی اومد روی دیوار حیاتمون. ترسیدم و سریع در رو قفل کردم
بقیه اش رو تعریف نکرده واسم! خودمم دارم از فضولی میمیرم ! حالا که مدیتیشن داره ولی وقتی سرش خلوت شد بهش زنگ میزنم!!
- ۱۶.۴k
- ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط