قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۳
پارت ۳#
با اینکه مدت زیادی بود سر میز نشسته بودن نامورو فقط به کاسه خودش خیره شده بود ، آیزاس مستقیم به نامورو نگاه میکرد حتی انگار پلک نمی زد ، بعد از سکوت طولانی نامورو به آرامی گفت:
[تو قبلا هم اینکارو انجام دادی؟]
.
آیزاس لبخند زد و پاسخ داد:
[دقیقا منظورت کدومشه؟]
.
نامورو به غذاش نگاه کرد و به آرامی گفت:
[ق ... قتل ...]
.
آیزاس با صدای بلند خندید و گفت:
[هر انسان برای دلایلی زنده اس هرکسی اهداف و آرزو های خودش رو داره و برای حداقل یک نفره عزیزه ...
این چیزیه که باعث میشه کشتن آدما جذاب باشه]
.
نامورو به آرامی زمزمه کرد:
[یعنی دیدن رویا هایی که همراه آدما نابود میشن]
.
آیزاس سر تکان داد و قاشقی از غذای خودش به سمت نامورو گرفت و با لبخند گفت:
[امتحان کن عالیه]
.
نامورو به قاشق خیره شده بود ، گوشت له شده در مایع قرمز رنگ پر از ادویه در حالی که بخار گرما ازش بلند میشد . نامورو خودش رو عقب کشید و گفت:
[ببخشید من گرسنه نیستم]
.
آیزاس برای لحظه ای لبخند از صورتش محو شد دیدن چهره آیزاس بدون لبخند با چشمان قرمز درخشان منظره وحشتناکی بود اما آیزاس دوباره به سرعت لبخند زد و به آرامی گفت:
[میخوای ماجرای اولین کسی که کشتم رو برات تعریف کنم؟]
.
نامورو بدون هیچ حرفی سر تکان داد
.
آیزاس شروع به تعریف داستان اولین قتل خودش کرد.
.
.
.
(سه سال پیش)
آیزاس جوان زمانی که به دبیرستان میرفت پسر اجتماعی نبود اون ساکت و گوشه گیر بود و کمتر وقتی صحبت میکرد ، آيزاس همیشه با یک هودی مشکی به مدرسه میرفت ، همکلاسی های آیزاس به خاطر رفتار و نوع لباس های آیزاس بهش لقب "آیزاس عزادار" رو داده بودن.
[آیزاس در زمان حال:(یه دلیل دیگه هم داشت این لقب که درست یادم نیست)]
آیزاس یک برادر دوقولو به نام آیریس داشت که دقیقا شبیه همدیگه بودن ، آیریس علاقه زیادی به جمع آوری لاشه حیوانات داشت و همیشه آنها را داخل اتاق آیزاس میذاشت . یک روز قبل از رفتن به مدرسه آیزاس برادرش را دید که جلوی قبرستان نزدیک مدرسه ایستاده بود ، آیزاس به برادرش گفت:
[اینجا چیکار میکنی؟]
.
آیریس لبخند شرورانه ای بر لب داشت و جواب داد:
[برات یه هدیه کوچک دارم]
.
بعد آیریس مشت خونینش را جلوی آیزاس گرفت و گفت:
[داخل مشتمه]
.
آیزاس نزدیک تر شد و بعد آیریس به آرامی مشتش را باز کرد ...
.
#داستان #متن #رمان
ادامه دارد...
با اینکه مدت زیادی بود سر میز نشسته بودن نامورو فقط به کاسه خودش خیره شده بود ، آیزاس مستقیم به نامورو نگاه میکرد حتی انگار پلک نمی زد ، بعد از سکوت طولانی نامورو به آرامی گفت:
[تو قبلا هم اینکارو انجام دادی؟]
.
آیزاس لبخند زد و پاسخ داد:
[دقیقا منظورت کدومشه؟]
.
نامورو به غذاش نگاه کرد و به آرامی گفت:
[ق ... قتل ...]
.
آیزاس با صدای بلند خندید و گفت:
[هر انسان برای دلایلی زنده اس هرکسی اهداف و آرزو های خودش رو داره و برای حداقل یک نفره عزیزه ...
این چیزیه که باعث میشه کشتن آدما جذاب باشه]
.
نامورو به آرامی زمزمه کرد:
[یعنی دیدن رویا هایی که همراه آدما نابود میشن]
.
آیزاس سر تکان داد و قاشقی از غذای خودش به سمت نامورو گرفت و با لبخند گفت:
[امتحان کن عالیه]
.
نامورو به قاشق خیره شده بود ، گوشت له شده در مایع قرمز رنگ پر از ادویه در حالی که بخار گرما ازش بلند میشد . نامورو خودش رو عقب کشید و گفت:
[ببخشید من گرسنه نیستم]
.
آیزاس برای لحظه ای لبخند از صورتش محو شد دیدن چهره آیزاس بدون لبخند با چشمان قرمز درخشان منظره وحشتناکی بود اما آیزاس دوباره به سرعت لبخند زد و به آرامی گفت:
[میخوای ماجرای اولین کسی که کشتم رو برات تعریف کنم؟]
.
نامورو بدون هیچ حرفی سر تکان داد
.
آیزاس شروع به تعریف داستان اولین قتل خودش کرد.
.
.
.
(سه سال پیش)
آیزاس جوان زمانی که به دبیرستان میرفت پسر اجتماعی نبود اون ساکت و گوشه گیر بود و کمتر وقتی صحبت میکرد ، آيزاس همیشه با یک هودی مشکی به مدرسه میرفت ، همکلاسی های آیزاس به خاطر رفتار و نوع لباس های آیزاس بهش لقب "آیزاس عزادار" رو داده بودن.
[آیزاس در زمان حال:(یه دلیل دیگه هم داشت این لقب که درست یادم نیست)]
آیزاس یک برادر دوقولو به نام آیریس داشت که دقیقا شبیه همدیگه بودن ، آیریس علاقه زیادی به جمع آوری لاشه حیوانات داشت و همیشه آنها را داخل اتاق آیزاس میذاشت . یک روز قبل از رفتن به مدرسه آیزاس برادرش را دید که جلوی قبرستان نزدیک مدرسه ایستاده بود ، آیزاس به برادرش گفت:
[اینجا چیکار میکنی؟]
.
آیریس لبخند شرورانه ای بر لب داشت و جواب داد:
[برات یه هدیه کوچک دارم]
.
بعد آیریس مشت خونینش را جلوی آیزاس گرفت و گفت:
[داخل مشتمه]
.
آیزاس نزدیک تر شد و بعد آیریس به آرامی مشتش را باز کرد ...
.
#داستان #متن #رمان
ادامه دارد...
- ۳.۰k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط