P
P17
یونگی ویو
مادرم سمتم آمد و گفت: پسرم پدرت بهم گفت که بهت بگم فردا یک محموله میاد براتون..... حواست باشه آدمای خطرناکین
یونگی آروم لبخندی زد و گفت چشم مادر جان حواسم هست
ا.ت ویو
ساعت ۸بود و من بیرون در بیمارستان منتظر بودم که ماشینی آن طرف خیابون دیدم یکم مشکوک میزد ولی توجهی نکردم که ماشین یونگی جلوم ایستاد و من لبخندی زدم و در جلو را باز کرد و نشستم
ا.ت:سلام ..خسته نباشی
یونگی : سلام ممنون ...شروع به رانندگی کردم که ا.ت گفت
ا.ت: میشه من پاستا بخورم ؟
یونگی: چرا نشه؟نگاهم در چشمانش قفل شد که نگاهش را ازم دزدید و لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم
ا.ت: به رستورانی شیک و زیبا رسیدیم و روی یک میز نشستیم و غذا را سفارش دادیم که آوردند
یونگی: خب..
ا.ت: خب؟
یونگی : نمیخوای چیزی بگی حوصلم سر رفت
ا.ت: خوب چی بگم؟
یونگی: به جلو خم شدم و دستامو روی میز قاب کردم و گفتم: ببین ازدواج ما اجیاریه اوکی؟
ا.ت: خب باشه ولی این الان چه ربطی به بحثمون داشت؟
یونگی نگاهش سرد شد و گفت: گفتم بدونی الآنم اگر اینجام فقط بخاطر معذرت خواهی!
ا.ت چیزی نگفت.....غذا هامون رو خوردیم و به خونه برگشتیم یونگی فورا خوابید ولی من نشستم تو تختمون و سریالم و دیدم
همینجوری که سریال میدیدم صدایی از طبقه پایین شنیدم.........
یونگی ویو
مادرم سمتم آمد و گفت: پسرم پدرت بهم گفت که بهت بگم فردا یک محموله میاد براتون..... حواست باشه آدمای خطرناکین
یونگی آروم لبخندی زد و گفت چشم مادر جان حواسم هست
ا.ت ویو
ساعت ۸بود و من بیرون در بیمارستان منتظر بودم که ماشینی آن طرف خیابون دیدم یکم مشکوک میزد ولی توجهی نکردم که ماشین یونگی جلوم ایستاد و من لبخندی زدم و در جلو را باز کرد و نشستم
ا.ت:سلام ..خسته نباشی
یونگی : سلام ممنون ...شروع به رانندگی کردم که ا.ت گفت
ا.ت: میشه من پاستا بخورم ؟
یونگی: چرا نشه؟نگاهم در چشمانش قفل شد که نگاهش را ازم دزدید و لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم
ا.ت: به رستورانی شیک و زیبا رسیدیم و روی یک میز نشستیم و غذا را سفارش دادیم که آوردند
یونگی: خب..
ا.ت: خب؟
یونگی : نمیخوای چیزی بگی حوصلم سر رفت
ا.ت: خوب چی بگم؟
یونگی: به جلو خم شدم و دستامو روی میز قاب کردم و گفتم: ببین ازدواج ما اجیاریه اوکی؟
ا.ت: خب باشه ولی این الان چه ربطی به بحثمون داشت؟
یونگی نگاهش سرد شد و گفت: گفتم بدونی الآنم اگر اینجام فقط بخاطر معذرت خواهی!
ا.ت چیزی نگفت.....غذا هامون رو خوردیم و به خونه برگشتیم یونگی فورا خوابید ولی من نشستم تو تختمون و سریالم و دیدم
همینجوری که سریال میدیدم صدایی از طبقه پایین شنیدم.........
- ۲.۰k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط