پارت
پارت ۱۵
از زبان سونیک:
از جا پریدم. «کیه؟» صدا از اتاق لونا میومد. آروم از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. در زدم و وارد شدم. لونا روی تخت نشسته بود، اما رنگپریده به نظر میرسید.
«سونیک، تو بیداری؟»
«آره. تو چطور؟»
«من... من خواب دیدم.»
«خواب چی؟» با نگرانی پرسیدم.
لونا کمی مکث کرد و گفت: «خواب دیدم که... تو و شدو...»
نفسم بند اومد. «چی؟»
«خواب دیدم که با هم... بودید. و من...» بغضش ترکید. «من اینو نمیخوام، سونیک.»
نزدیکش رفتم و دستش رو گرفتم. «لونا، آروم باش. این فقط یه خواب بوده. من...»
«من دوستت دارم، سونیک. و نمیخوام از دستت بدم.»
نگاهش پر از التماس بود. من هم لونا رو دوست داشتم، اما... نمیدونستم باید چی بگم.
«منم... دوستت دارم، لونا.»
لونا لبخندی زد، اما لبخندش تلخ بود. «پس... چرا اینجایی؟»
«من... نمیدونم.» نمیتونستم بهش دروغ بگم. «من گیج شدم. قلبم بین تو و شدو گیر کرده.»
لونا سرش رو پایین انداخت. «پس من باید برم.»
«چی؟ کجا بری؟»
«من نمیخوام بینتون باشم. اینطوری فقط شما رو اذیت میکنم.»
«لونا، این درست نیست.»
«هست، سونیک. این بهترین کاره. برو پیش شدو، اگر اون رو دوست داری. من... من نمیخوام مانعت باشم.»
بغضم گرفت. نمیخواستم لونا رو از دست بدم. «تو نمیخوای بری.»
«میخوام. چون دوستت دارم.» لونا اشکاشو پاک کرد. «و میدونم که اینطوری خوشبختتر خواهی بود.»
یه لحظه سکوت شد. بعد لونا از تخت بلند شد و به سمت در رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، برگشت و گفت: «مراقب خودت باش، سونیک.»
و بعد رفت. و نمیدونم کجا
موندم توی اتاق، تنها و سردرگم. نمیدونستم باید چیکار کنم. قلبم درد میکرد. بعد از چند لحظه، یهو صدای شکستن چیزی اومد. از اتاق لونا بیرون اومدم.
دیدم ناکلز، دستاش توی جیبش بود و با عصبانیت به سمت بیرون میرفت.
از پشت سر صداش زدم: «ناکلز! چی شده؟»
ناکلز ایستاد، اما برنگشت. «هیچی.»
«چرا اینقدر عصبانی هستی؟»
«به تو ربطی نداره.»
«دروغ نگو.»
ناکلز با حرص برگشت سمتم و گفت: «ولم کن سونیک! نمیخوام باهات حرف بزنم.»
و به بیرون رفت و در رو محکم بست.
من هم موندم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
از زبان سونیک:
از جا پریدم. «کیه؟» صدا از اتاق لونا میومد. آروم از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. در زدم و وارد شدم. لونا روی تخت نشسته بود، اما رنگپریده به نظر میرسید.
«سونیک، تو بیداری؟»
«آره. تو چطور؟»
«من... من خواب دیدم.»
«خواب چی؟» با نگرانی پرسیدم.
لونا کمی مکث کرد و گفت: «خواب دیدم که... تو و شدو...»
نفسم بند اومد. «چی؟»
«خواب دیدم که با هم... بودید. و من...» بغضش ترکید. «من اینو نمیخوام، سونیک.»
نزدیکش رفتم و دستش رو گرفتم. «لونا، آروم باش. این فقط یه خواب بوده. من...»
«من دوستت دارم، سونیک. و نمیخوام از دستت بدم.»
نگاهش پر از التماس بود. من هم لونا رو دوست داشتم، اما... نمیدونستم باید چی بگم.
«منم... دوستت دارم، لونا.»
لونا لبخندی زد، اما لبخندش تلخ بود. «پس... چرا اینجایی؟»
«من... نمیدونم.» نمیتونستم بهش دروغ بگم. «من گیج شدم. قلبم بین تو و شدو گیر کرده.»
لونا سرش رو پایین انداخت. «پس من باید برم.»
«چی؟ کجا بری؟»
«من نمیخوام بینتون باشم. اینطوری فقط شما رو اذیت میکنم.»
«لونا، این درست نیست.»
«هست، سونیک. این بهترین کاره. برو پیش شدو، اگر اون رو دوست داری. من... من نمیخوام مانعت باشم.»
بغضم گرفت. نمیخواستم لونا رو از دست بدم. «تو نمیخوای بری.»
«میخوام. چون دوستت دارم.» لونا اشکاشو پاک کرد. «و میدونم که اینطوری خوشبختتر خواهی بود.»
یه لحظه سکوت شد. بعد لونا از تخت بلند شد و به سمت در رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، برگشت و گفت: «مراقب خودت باش، سونیک.»
و بعد رفت. و نمیدونم کجا
موندم توی اتاق، تنها و سردرگم. نمیدونستم باید چیکار کنم. قلبم درد میکرد. بعد از چند لحظه، یهو صدای شکستن چیزی اومد. از اتاق لونا بیرون اومدم.
دیدم ناکلز، دستاش توی جیبش بود و با عصبانیت به سمت بیرون میرفت.
از پشت سر صداش زدم: «ناکلز! چی شده؟»
ناکلز ایستاد، اما برنگشت. «هیچی.»
«چرا اینقدر عصبانی هستی؟»
«به تو ربطی نداره.»
«دروغ نگو.»
ناکلز با حرص برگشت سمتم و گفت: «ولم کن سونیک! نمیخوام باهات حرف بزنم.»
و به بیرون رفت و در رو محکم بست.
من هم موندم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
- ۲.۰k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط