رمان دام شیطان
بیژن:پس طبق شعور کیهانی وجهان عرفانی ما,وقتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجود همدیگه رادوست داریم وبرای هم ساخته شدیم,این نشان میده که ازازل تاابد مازن وشوهریم ,الآنم تازه همدیگه راپیدا کردیم.
مغزم کارنمیکرد,ی جوری جادوم کرده بودکه انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینایک انسان معمولی بدرجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد)وحرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی برین اعتقادش صحّه گذاشتم وقبول کردم ,کائنات مارابه زن وشوهری پذیرفتن.
بهم گفت:اگرخانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش مادرکنارهم بالاترین درجههای عرفان راطی میکنیم.
دستامو کشید جلو.تامن را درآغوش بکشه ,آخه ازنظر دوتامون مادیگه محرم حساب میشدیم!خوندن خطبه و.اینجا کشک بحساب میامد!(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی برسراعتقاداتم اومده بود)یکباره,نگاه تندی بدرانداخت وخودش راکشیدکنار,انگارکسی ازچیزی باخبرش کرد.
به دقیقه نرسیدپدرم باعصبانیت دررابازکرد,تادیدمادو تاتنهاییم,باخشم نگاهم کرد وگفت:اینجاچه خبره؟
بیژن رفت جلودستش رادرازکرد تابا بابادست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم.
پدرم یک نگاه ببیژن کردوانگاریکه ای خورد,دست بیژن رازدکنار ودستم راگرفت و ازکلاس بیرونم کشید.
باباازعصبانیت کاردمی زدی خونش درنمیومد
حق هم داشت.
همه اش حرف بیژن راتکرار میکرد:استادهماجان هستم؟
ازکی تاحالا استادهابه اسم کوچک وبا اینهمه نازو ادا,شاگرداشون راصدامیکنن؟ها؟
مرتیکه ازچشماش میبارید,
نگاه بچهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی
روکردبطرف من,ازکی تاحالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنهاصحبت میکنی ها؟
من کی این چیزا رابه تو یاددادم که خبرندارم؟
مگه بارهابهت نگفتم وقتی دوتانامحرم زیریک سقف تنها باشند,نفرسوم شیطانه؟😡
بهش حق میدادم آخه باباخبرنداشت تو عرفان ,ماالآن محرمیم
این کلمه راتکرار کردم:محرم؟
یک حس بهم میگفت ,باباداره عمق واقعیت رامیگه,اماحسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست وبس.
واقعاًمسخ شده بودم.
رسیدیم خونه,مامان ازچشمهای اشک آلودمن و صورت برافروخته ی بابا فهمیداتفاقی افتاده.
پرسیدچی شده؟
باباگفت:هیچی,فقط هماازامروزببعدحق رفتن هیچ کلاسی رانداره,فقط دانشگاه فهمیدین؟
باترس گفتم:چشم
رفتم تواتاق ودررابستم
سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرارابهش گفتم.
بیژن گفت:عزیزم بزاریک اتصال بهت بدم شایدآروم شدی.
گفتم اتصال چیه؟
ادامه در کامنت اول
مغزم کارنمیکرد,ی جوری جادوم کرده بودکه انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینایک انسان معمولی بدرجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد)وحرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی برین اعتقادش صحّه گذاشتم وقبول کردم ,کائنات مارابه زن وشوهری پذیرفتن.
بهم گفت:اگرخانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش مادرکنارهم بالاترین درجههای عرفان راطی میکنیم.
دستامو کشید جلو.تامن را درآغوش بکشه ,آخه ازنظر دوتامون مادیگه محرم حساب میشدیم!خوندن خطبه و.اینجا کشک بحساب میامد!(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی برسراعتقاداتم اومده بود)یکباره,نگاه تندی بدرانداخت وخودش راکشیدکنار,انگارکسی ازچیزی باخبرش کرد.
به دقیقه نرسیدپدرم باعصبانیت دررابازکرد,تادیدمادو تاتنهاییم,باخشم نگاهم کرد وگفت:اینجاچه خبره؟
بیژن رفت جلودستش رادرازکرد تابا بابادست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم.
پدرم یک نگاه ببیژن کردوانگاریکه ای خورد,دست بیژن رازدکنار ودستم راگرفت و ازکلاس بیرونم کشید.
باباازعصبانیت کاردمی زدی خونش درنمیومد
حق هم داشت.
همه اش حرف بیژن راتکرار میکرد:استادهماجان هستم؟
ازکی تاحالا استادهابه اسم کوچک وبا اینهمه نازو ادا,شاگرداشون راصدامیکنن؟ها؟
مرتیکه ازچشماش میبارید,
نگاه بچهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی
روکردبطرف من,ازکی تاحالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنهاصحبت میکنی ها؟
من کی این چیزا رابه تو یاددادم که خبرندارم؟
مگه بارهابهت نگفتم وقتی دوتانامحرم زیریک سقف تنها باشند,نفرسوم شیطانه؟😡
بهش حق میدادم آخه باباخبرنداشت تو عرفان ,ماالآن محرمیم
این کلمه راتکرار کردم:محرم؟
یک حس بهم میگفت ,باباداره عمق واقعیت رامیگه,اماحسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست وبس.
واقعاًمسخ شده بودم.
رسیدیم خونه,مامان ازچشمهای اشک آلودمن و صورت برافروخته ی بابا فهمیداتفاقی افتاده.
پرسیدچی شده؟
باباگفت:هیچی,فقط هماازامروزببعدحق رفتن هیچ کلاسی رانداره,فقط دانشگاه فهمیدین؟
باترس گفتم:چشم
رفتم تواتاق ودررابستم
سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرارابهش گفتم.
بیژن گفت:عزیزم بزاریک اتصال بهت بدم شایدآروم شدی.
گفتم اتصال چیه؟
ادامه در کامنت اول
- ۱.۹k
- ۰۸ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط