ساعت تقریبا ساعت شده بود و از پدرش خبری نبود داشتن با آرامش حرف ...

𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕⁹

ساعت تقریبا ساعت ۱۰شده بود و از پدرش خبری نبود داشتن با آرامش حرف میزدن ک هصدای در اومد دیوا فک کرد ویژه خواستی نیست اما یکم که گذشت شنیدکه یونگی داره با یه مردی دعوت می‌کنه

کوک و جیمین که عین خرس بیهوش شدن از خستگی‌ پس دیوا رفتبی ون پیش یونگی

"یونگی چی شده"

"اومدن برای اجاره دادن مغازه"

"اره اومدیم که اومدیم این خانم خونه رو پسندیده پس تا آخر این هفته بهت وقت میدم"

"باشه"

دیوا"باشه قبول اما خانم باید یه چیزی رو بهتون بگم از قدیم گفتن اینجا جن داره راستی دستشوییش پر سوسکه مامولک که تو حیاط فراوونه سقفم چکه می‌کنه من جاتون بودم اینجا نمی‌مونم"

تا دیوا اینو گفت سریع زن فرار کرد و مرد دنبالش دویید

"کارت خوب بود ممنون"

"خواعش میکنم"

"اممم من دیگه دیرم شده بهتره برم"

"میرسونمت"

"باشه ممنون"

تو راه دیوا و یونگی هیچ حرفی باهم نزدن
تا دیوا لب از لب باز کرد و پرسید:"خب چندسالته؟"

"۱۸تو چی"

"همسنیم"

"خوبه"

"خب دیگه رسیدیم"

"اوم"

"ممنون که رسوندیم"

یونگی دستش رو بلند کرد و به زخمش اشاره کرد
"من باید تشکر کنم"

"خواعش میکنم"

"برو دیگه"

"بابای"

دیوا همون‌طور که به جلو قدم برمیداشت برگشت و دستاش رو درهوا تکون داد
یونگی با مکثی کوتاه دستش رو آروم به سمت بالا هدایت کرد و کمی درهوا تکون داد

یونگی اصلا از کارهای رمانتیک و عاشقانه سردرنمیاورد و وقتی به عشق فک میکرد سرش درد می‌گرفت اما قلبی گرم و شیرین داشت

....

دیوا وارد خونه شد همه خواب بودن پاورچین پاورچین سمت اتاقش رفت و لباساش رو با لباس راحتی عوض کرد

این دو هفته خیلی دیر گذشت حداقل برای دیوا
بلاخره فردا به مدرسه میرفت
اصلا براش مهم نبود که ممکنه تو مدرسه جدید براش چه اتفاقی بیوفته

یونیفرم مدرسه‌اش رو آماده کرد و برای فردا آماده شد و خوابید

Like/۴۵
Comment/25
دیدگاه ها (۵)

قدرتتت😎هیتر بسوزززز😂

صدایم تمام شدو تو نفهمیدی پناه قلبم❤️‍🩹

این برنامه خلاصه ای از زندگی کردنه>>>🌊

𝙢𝙤𝙣𝙚𝙮,𝙢𝙤𝙣𝙚𝙮,𝙜𝙧𝙚𝙚𝙣,𝙜𝙧𝙚𝙚𝙣

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۵#

وقتی دوست برادرته و...

monthmy²پارت⁴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط