حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد طبیب رفت و از غم بزرگی ...

حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد طبیب رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت ؟ طبیب گفت : به میدان شهر برو ، آنجا دلقکی هست آن قدر می خنداندت تا غمت از یاد برود ، مرد لبخندی زد و گفت من همان دلقکم . . .!!
دیدگاه ها (۲)

آدم به جایی میرسد که دست به خودکشی میزند !!! نه اینکه تیغ بر...

وقتــــــــــی یـــکی حالــــــش خـــــــــوب نیســـــــــت....

شب بخیر

در ژرفای وجود هر انسانی گلادیاتوری خاموش است؛ نه در میدان خو...

ثریا ابراهیمی (پری) معشوقه معروف استاد شهریار استکه ﺗﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط