یکی نزد حکیمی امد وگفت

یکی نزد حکیمی امد وگفت:
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بد گویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ....
تو چرا ان تیر را از زمین برداشتی ودر قلبم فرو کردی ؟؟؟
یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه هاو دشمنیها نباشیم.....
دیدگاه ها (۱)

بخونیدزیباستقطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آ...

یک ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ بد و فوق العاده زشت ولی آموزنده... البته بد آموزی ...

زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بس...

جوانی به خواستگاری دختری رفت،پدر دخترگفت فقط به یک پرسش من پ...

فردی به حکیمی گفتخبر داری که فلانی درباره ات چقدرغیبت کرده؟ح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط