پنجشنبه عصر بی تو، پیرمردیست خسته بر صندلی آهنیش دم در منتظر فرزندانش نشسته و هی ساعتش را نگاه میکند وهرچه غروبتر میشود، دلش بیشتر آشوب میشود...