part

part25
دروغ شیرین♡

ویو ریا
(صبح از خواب بیدار شدم دیدم جونگکوک هنوز خوابه چون امروز تعطیله دستمو آروم بردم لای موهاش و نوازش کردم میخوام بهش بگم که باردارم ولی نمیدونم چخ واکنشی نشون میده چون من چند روزه خبر دارم ولی هیچی بهش نگفتم همینطوری به صورتش زل زده بودم و داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم که بیدار شد)

جونگکوک:عشقم بیدار شدی؟(با صدای خواب الود)

ریا:اوهوم (همونجوری که داشت موهاشو نوازش میکرد)

اومد نزدیکم و پیشونیم رو بوسید و محکم بغلم کرد

جونگکوک:بیدار نشو بزار دوباره بخوابیم

بعد گفتن این حرف دوباره چشماشو روی هم گذاشت منم سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد میخواستم بهش بگم

ریا:جونگکوک

چشماشو باز کرد و یکم ازم فاصله گرفت

جونگکوک:جانم

ریا:خوب...خوب میخواستم یچیزی رو بهت بگم

جونگکوک:بگو قشنگم می‌شنوم

ریا:.........

جونگکوک:داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی شده

ریا:خوب من

جونگکوک:تو چی ریا؟

تصمیم گرفتم که بگم

ریا:من حاملم

جونگکوک همینجوری داشت بهم نگاه می کرد که یهو گفت.....

جونگکوک:میدونم

ریا:چییی؟!واقعا!!

جونگکوک:آره خیلی وقته میدونم میخواستم منتظر بمونم ببینم بهم میگی یا نه

ریا:خوب...من

میخواستم چیزی بگم که انگشتشو گذاشت رو لبم

جونگکوک:هیش میدونم

ریا:اینو دیگه از کجا میدونی؟

جونگکوک:وقتی داشتی با نایون حرف میزدیم شنیدم

ریا:من واقعا معذرت میخوام

جونگکوک:برا چی؟

ریا:برا اینکه همون روز که فهمیدم باردارم بهت نگفتم اینطوری فهمیدی

جونگکوک:مشکلی نیست عشقم،ولی تو چرا بچه نمیخوای

ریا:نمیدونم شاید چون هنوز براش آماده نیسم حس میکنم نمیتونم مادر خوبی باشم

دستشو برد سمت شکمم و همینجوری که داشت نوازش میکرد گفت

جونگکوک:من مطمئنم تو بهترین و قشنگ ترین مامان دنیا میشی که همه آرزوشو دارن

ریا:واقعا(با ذوق)

جونگکوک:آره واقعا(با خنده ملیح)

رفتم سمتش و محکم بغلش کردم

ریا:میدونی بچه ما قراره خیلی خوشبخت باشه ؟

جونگکوک:اوهوم،ولی از کجا میدونی

ریا:از اونجایی که بابایی مثل تو داره

محکم تر بغلم کرد و گفت

جونگکوک:خیلی دوست دارم

ریا:منم عشقم

جونگکوک:خوب دیگه بیا لباسمونو عوض کنیم بریم پایین بعدشم بریم یه سر دکتر تا ببینیم وضعیت کوچولومون چطوره

ریا:باشه

رفتم و یه هودی سفید با شلوار نسبتا گشاد سیاه همراه بت کفش اسپرت پوشیدم و رفتم پایین و نشستم رو صندلی

جونگکوک:اومدی

ریا:اوهوم

دیدم چایونگ داره میاد سمتمون برا اینکه بهش بفهمونم اون هیچوقت نمیتونه جونگکوک رو مال خودش کنه دستشو گرفتم و گفتم

ریا:عشقم دوس داری بچمون دختر باشه یا پسر؟

جونگکوک:فرقی نمیکنه ولی دختر باشه بهتره یه دختر عین مامانش

ریا:شایدم یه پسر جذاب باشه عین باباش

جونگکوک:نمیدونم هرچی باشه مهم نیس ولی دختر باشه

ریا:دیوونه(خنده)

جونگکوک:(خنده)

انگار داشتن دختره رو آتیش میزدن یجوری داشت با حرص نگام میکرد.

بعد نیم ساعت صبحونه خوردنمون تموم شد

جونگکوک:خوب دیگ بریم عشقم

رفتیم دکتر و بعد از اینکه از سلامتی کوچولومون مطمئن شدیم رفتیم یه سر هم به عمم زدیم و بعد کلی حرف زدن و درد و دل رفتیم خونه و.............



کپی ممنوع❌️❌️
دیدگاه ها (۲۰۵)

part۲۶دروغ شیرین♡دیدم برادر جونگکوک اونجاس با دیدن ما اومد س...

part 27 دروغ شیرین♡جونگکوک:اجوما حالت خوبه؟اجوما:عا...آره خو...

part 24دروغ شیرین♡ رفتیم داخل و یه دختره اومد سمتمون نایون:س...

part ۲۳دروغ شیرین♡یه دختره اومد تو نایون:سلام جونگکوک:سلام،ش...

پا ت۳۳

بزن بعدی این پست فقط برای خورشیدمه! اول از این که نمیدونم ال...

#اکیداً.کپی.ممنوع سلام عشقا صبحتون پراز عشق پراز آرامش الهی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط