زندگی دوباره
زندگی دوباره...
پارت هفتم
-----------------------------------
جونگکوک در زد و وارد دفتر کار ا.ت شد
ـ س،سلام...چیکار میکنید شما دو تا ؟!
#بابایی میشه من و خاله ا.ت رو ببری بیرون !؟
ا.ت و جونگکوک: چ،چی؟!
#ببری بیرون...شهربازی و رستوران ...
ـ باشه حاظر بشید همین الان بریم ...
ات: نه ...من کار دارم ...
ـ من تو ماشین منتظرم ...
رفت بیرون بعد از ۸ دقیقه ا.ت و رونا اومدن و سوار ماشین شدن
ـ دخترای من...نه ...یعنی رونای من و ا.ت خانوم کجا بریم ؟!
#شهربازییییی
ـ خب...بریم...
۱۷ مین بعد*
باهم وارد شهربازی شدند بعد از چهل دقیقه بازی کردن ا.ت رو صندلی نشست
ات:من دیگه نمیتونم ...خستم،گشنمه،تشنمه ...جونگکوک کنار ا.ت نشست سرش رو گذاشت رو شونه ا.ت ...
ـ من حوصله ندارم دیگه ...
ا.ت نگاهی به رونا کرد که داشت با دو تا دختر دیگه بازی میکرد
ا.ت: اسم همسرت یوری هست!؟
ـ بود...دوسش داشتم ...ولی...الان دیگه نمیدونم چه حسی نسبت به اطراف دارم ...
ات:فکر کنم درک کنم ...
جونگکوک نگران به ا.ت نگاه کرد
ـ ق،قبلا ازدواج کردی ؟!
ات تک خنده ایی کرد
ات:نه...دو سال پیش دوست پسر داشتم ولی جدا شد ازم ...اون موقع ها مثل الان نبودم تپل تر بودم اونم من و به یه دختر لاغر فروخت ...
بعدش دیگه باشگاه رفتم و شدم این...
جونگکوک آروم زمزمه کرد
ـ من هرجور باشی دوست دارم...
ات:چیزی گفتی؟!
ـ نه...بیا بریم رستوران ...
بعد از ۸ دقیقه به رستوران رسیدن هرکس چیزی سفارش داد داشتن غذا میخوردند که جونگکوک نگاهی به ا.ت انداخت ...سرش رو آورد پایین
ـ لعنت بهت تهیونگ...
بعد از چند دقیقه یه پسره اومد سر میز...
&ازدواج کردی ا.ت؟!
ا.ت ترسیده نگاهی به پسر روبروش کرد
ات: س،سوهیون...
ـ این کیه ا.ت ؟!
ات: د،داداشمه ولی...
&بلند شو ...
سوهیون دست ا.ت رو محکم کشید
&مگه نگفتم حق نداری با پسری بگردی هاا(داد)
با دادی که زد همه برگشتن سمت میز جونگکوک و ا.ت
جونگکوک بلند شد که...
نظر یادت نره رفیق!
#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK
پارت هفتم
-----------------------------------
جونگکوک در زد و وارد دفتر کار ا.ت شد
ـ س،سلام...چیکار میکنید شما دو تا ؟!
#بابایی میشه من و خاله ا.ت رو ببری بیرون !؟
ا.ت و جونگکوک: چ،چی؟!
#ببری بیرون...شهربازی و رستوران ...
ـ باشه حاظر بشید همین الان بریم ...
ات: نه ...من کار دارم ...
ـ من تو ماشین منتظرم ...
رفت بیرون بعد از ۸ دقیقه ا.ت و رونا اومدن و سوار ماشین شدن
ـ دخترای من...نه ...یعنی رونای من و ا.ت خانوم کجا بریم ؟!
#شهربازییییی
ـ خب...بریم...
۱۷ مین بعد*
باهم وارد شهربازی شدند بعد از چهل دقیقه بازی کردن ا.ت رو صندلی نشست
ات:من دیگه نمیتونم ...خستم،گشنمه،تشنمه ...جونگکوک کنار ا.ت نشست سرش رو گذاشت رو شونه ا.ت ...
ـ من حوصله ندارم دیگه ...
ا.ت نگاهی به رونا کرد که داشت با دو تا دختر دیگه بازی میکرد
ا.ت: اسم همسرت یوری هست!؟
ـ بود...دوسش داشتم ...ولی...الان دیگه نمیدونم چه حسی نسبت به اطراف دارم ...
ات:فکر کنم درک کنم ...
جونگکوک نگران به ا.ت نگاه کرد
ـ ق،قبلا ازدواج کردی ؟!
ات تک خنده ایی کرد
ات:نه...دو سال پیش دوست پسر داشتم ولی جدا شد ازم ...اون موقع ها مثل الان نبودم تپل تر بودم اونم من و به یه دختر لاغر فروخت ...
بعدش دیگه باشگاه رفتم و شدم این...
جونگکوک آروم زمزمه کرد
ـ من هرجور باشی دوست دارم...
ات:چیزی گفتی؟!
ـ نه...بیا بریم رستوران ...
بعد از ۸ دقیقه به رستوران رسیدن هرکس چیزی سفارش داد داشتن غذا میخوردند که جونگکوک نگاهی به ا.ت انداخت ...سرش رو آورد پایین
ـ لعنت بهت تهیونگ...
بعد از چند دقیقه یه پسره اومد سر میز...
&ازدواج کردی ا.ت؟!
ا.ت ترسیده نگاهی به پسر روبروش کرد
ات: س،سوهیون...
ـ این کیه ا.ت ؟!
ات: د،داداشمه ولی...
&بلند شو ...
سوهیون دست ا.ت رو محکم کشید
&مگه نگفتم حق نداری با پسری بگردی هاا(داد)
با دادی که زد همه برگشتن سمت میز جونگکوک و ا.ت
جونگکوک بلند شد که...
نظر یادت نره رفیق!
#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK
- ۷.۰k
- ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط