Part
Part ⁴⁸
ا.ت ویو:
ا.ت:پس مانیا چی..
یونگی:اون رو دیگه نتونستم راضیش کنم
درد بدی توی بدنم پیچید و چشمامو از درد محکم بستم وقتی اروم شدم چشمامو اروم باز کردم و اروم گفتم
ا.ت:چجوری فهمیدی؟
یونگی:تهیونگ بهم گفت و مانیا هم اومده بود از من سراغ تورو بگیره که توی همون موقع تهیونگ بهم زنگ زد و گفت زخمی شدی و مانیا هم فهمید و باهام اومد
سرم رو تکون دادم و چشمامو بستم و با حرکت دست یونگی توی موهام چشمامو بستم و خوابیدم...
بدنم داشت از گرما میسوخت..چشمامو نمیتونستم باز کنم..احساس میکردم یک نفر داره اب جوش میریزه روم اما نمیتونستم تکون بخورم..سعی کردم حداقل چشمامو باز کنم اما انگار کنترل پلکام رو از دست داده بودم..تنها کاری که از دستم بر میومد شنیدن بود..
مدتی بود که داشتم توی تب می سوختم که چیز سردی روی پیشونیم قرار گرفت...فهمیدم که یک نفر پیشمه..گلوم میسوخت و خیلی تشنه بودم...با چکیدن اب پارچه ای که روی سرم بود روی چشمام..تونستم نیمی از چشمامو باز کنم..همه جا تار بود و درست نمیتونستم ببینم..چشمامو روی هم فشار دادم تا بهتر ببینم..بدنم بی جون روی تخت افتاده بود..چشمامو دوباره باز بسته کردم و همه چی رو واضح میدیدم...مانیا کنار تخت نشسته بود و نگاهم میکرد..تا دید دارم نگاهش میکنم سریع اشکای روی گونش رو پاک کرد و خودشو مشغول نشون داد و زیر لب چیزی میگفت
مانیا:ببین چجوری داره توی تب میسوزه..کاشکی میمردم این صحنه رو نمیدیدم
دوباره از چشماش اشک سرازیر شد..نگاهمو ازش گرفتم و به سقف خیره شدم..سعی کردم دست پامو تکون بدم..دستمو بالا اوردم و نگاهش کردم..توی دستم سرم زده بودن..دوباره نگاه مانیا کردم..صدام ضعیف بود
ا.ت:مانیا..
مانیا برگشت و نگاهم کرد
مانیا:جونم چی میخوایی
ا.ت:اب
مانیا نگاهی بهم انداخت گفت
مانیا:ولی نمیتونی بشینی
ا.ت:تشنمه
مانیا لیوانی که کنار تخت بود رو برداشت و اروم اروم میریخت توی دهنم..از شدت تشنگی گلوم زخم شده بود و اب خنک از گلوم پایین میرفت سوزش رو بدتر میکرد..اما من تشنه بودم..دوباره چشمامو بستم و خوابیدم..
روز به روز حالم بهتر میشد و میتونستم بشینم و یا راه برم اما مانیا و یونگی مانعم میشدن میگفتن بهتره بزاری زخمت کاملا خوب بشه...مانیا قرار بود بره و یونگی هم دو روز قبل رفته بود...بعد از رفتن مانیا روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم که در اتاق زده شد و بعد از اون در باز شد...با وارد شدن جونگ کوک به اتاقم کمی تعجب کردم
ا.ت:تو اینجا چیکار میکنی..
جونگ کوک لبخندی زد و اومد سمتم
کوک:میبینم که اثری از تب..لرز..کابوس..اینا نیست
لبخند محوی زدم گفتم
ا.ت:تو از کجا میدونی..کی بهت گفته..تو یبارم نیومدی دیدنم
جونگ کوک خندید گفت
کوک:..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
ا.ت:پس مانیا چی..
یونگی:اون رو دیگه نتونستم راضیش کنم
درد بدی توی بدنم پیچید و چشمامو از درد محکم بستم وقتی اروم شدم چشمامو اروم باز کردم و اروم گفتم
ا.ت:چجوری فهمیدی؟
یونگی:تهیونگ بهم گفت و مانیا هم اومده بود از من سراغ تورو بگیره که توی همون موقع تهیونگ بهم زنگ زد و گفت زخمی شدی و مانیا هم فهمید و باهام اومد
سرم رو تکون دادم و چشمامو بستم و با حرکت دست یونگی توی موهام چشمامو بستم و خوابیدم...
بدنم داشت از گرما میسوخت..چشمامو نمیتونستم باز کنم..احساس میکردم یک نفر داره اب جوش میریزه روم اما نمیتونستم تکون بخورم..سعی کردم حداقل چشمامو باز کنم اما انگار کنترل پلکام رو از دست داده بودم..تنها کاری که از دستم بر میومد شنیدن بود..
مدتی بود که داشتم توی تب می سوختم که چیز سردی روی پیشونیم قرار گرفت...فهمیدم که یک نفر پیشمه..گلوم میسوخت و خیلی تشنه بودم...با چکیدن اب پارچه ای که روی سرم بود روی چشمام..تونستم نیمی از چشمامو باز کنم..همه جا تار بود و درست نمیتونستم ببینم..چشمامو روی هم فشار دادم تا بهتر ببینم..بدنم بی جون روی تخت افتاده بود..چشمامو دوباره باز بسته کردم و همه چی رو واضح میدیدم...مانیا کنار تخت نشسته بود و نگاهم میکرد..تا دید دارم نگاهش میکنم سریع اشکای روی گونش رو پاک کرد و خودشو مشغول نشون داد و زیر لب چیزی میگفت
مانیا:ببین چجوری داره توی تب میسوزه..کاشکی میمردم این صحنه رو نمیدیدم
دوباره از چشماش اشک سرازیر شد..نگاهمو ازش گرفتم و به سقف خیره شدم..سعی کردم دست پامو تکون بدم..دستمو بالا اوردم و نگاهش کردم..توی دستم سرم زده بودن..دوباره نگاه مانیا کردم..صدام ضعیف بود
ا.ت:مانیا..
مانیا برگشت و نگاهم کرد
مانیا:جونم چی میخوایی
ا.ت:اب
مانیا نگاهی بهم انداخت گفت
مانیا:ولی نمیتونی بشینی
ا.ت:تشنمه
مانیا لیوانی که کنار تخت بود رو برداشت و اروم اروم میریخت توی دهنم..از شدت تشنگی گلوم زخم شده بود و اب خنک از گلوم پایین میرفت سوزش رو بدتر میکرد..اما من تشنه بودم..دوباره چشمامو بستم و خوابیدم..
روز به روز حالم بهتر میشد و میتونستم بشینم و یا راه برم اما مانیا و یونگی مانعم میشدن میگفتن بهتره بزاری زخمت کاملا خوب بشه...مانیا قرار بود بره و یونگی هم دو روز قبل رفته بود...بعد از رفتن مانیا روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم که در اتاق زده شد و بعد از اون در باز شد...با وارد شدن جونگ کوک به اتاقم کمی تعجب کردم
ا.ت:تو اینجا چیکار میکنی..
جونگ کوک لبخندی زد و اومد سمتم
کوک:میبینم که اثری از تب..لرز..کابوس..اینا نیست
لبخند محوی زدم گفتم
ا.ت:تو از کجا میدونی..کی بهت گفته..تو یبارم نیومدی دیدنم
جونگ کوک خندید گفت
کوک:..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
- ۶.۲k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط