Part

Part:64

به قدری شلوغ بود که اگر از بابا به اون صحنه نگاه میکردین، یک قسمتی پر از نقطه‌های رنگی می‌دیدید.
و سر صدا هم که بیش از حد بلند بود و باعث شده بود سر اکثر افراد به درد بیاد.

امیلی دو دستی به کیفی که یک ور روی دوشش انداخته بود، چسبید.
ویولت از وقتی سوار ماشین شده بودند از دختر پرسید که اوف کیف برای چیه، اما دختر جواب سربالا میداد، حتی مارکو هم یک بار ازش پرسید اما خودش رو نشنیدن زد.
و وقتی هم که تهیونگ ازش پرسید، امیلی خیلی سریع گفت.

- لباس هایی که دیگه اندازم نیست رو می‌خوام بعد از بدرقه کردن شما ببرم یک جایی.

و خب با اینکه هیچ یک کامل قانع نشده بودند سعی کردن دیگه حرفی به دختر نگن.

دم کشتی ایستاده بودند، امیلی، ویولت و همسر شهردار یک سمت و باقی افراد یک سمت دیگه.

ویولت یک بار دیگه گریه رو از سر گرفت و مارکو سعی در آروم کردنش داشت، انگار ویولت قرار نبود عادت بکنه و هر دفعه باید این پروسه طی میشد.

میونگ‌دا که کسی برای دلداری دادن رو نداشت بعد از خداحافظی که با امیلی کرد منتظر بود تا مارکو همسرش رو آروم کنه و بعد از خداحافظی با اون، حرکت کنند.

تهیونگ و امیلی کنار هم معذب ایستاده بودند هر دو همزمان سَر‌هاشون رو به سمت هم برگردوندند.
وقتی به اعماق چشم های همدیگه نفوذ می‌کردند، همه جا سکوت می‌شد.
اون همه افرادی که برای اونها سر و صدا می‌کردند فقط لب‌هایی که تکون میخورد باقی موند.
و از اون دو فرد، قلب هایی که به تپش در اومده بود.

همه سوار کشتی شده بودند و منتظر خداحافظی بین فرزندانشون بودند.
هر دو؛ مخصوصا امیلی در سنی قرار داشتند که زود به هر کسی وابسته می‌شدند.
و خب بعد از اون همه ماجرا که بینشون اتفاق افتاد انتظار می‌رفت خیلی زود تر صمیمی بشن، درسته؟

از اون طرف همسر شهردار زیر گوش ویولت حرف هایی زمزمه میکرد‌. که یکیش که تنها جمله‌ای بود که امیلی شنید این بود.

- چقدر زود با هم صمیمی شدند نه؟

و ویولت هم یک جواب دندون شکن داد و دهن اون خانوم متشخص بسته شد^^

- همین‌طوره، به هر حال علاقه زیبایی بینشون جریان داره، درست میگم؟

اون دو بچه چند باری، وقتی هنوز خیلی کوچولو بودند هم رو ملاقات کرده بودند، و از همون موقع هم رابطه خیلی مبهم و صد البته صمیمی بینشون بود.

اگر برگردیم بیش همون دو نقش اصلی داستان، باید بگم هنوز هیچ حرفی زده نشده بود.
تا زمانی که تهیونگ تصمیم گرفت اون سکوت رو بشکنه.

- خب باید خداحافظی کنیم.

و امیلی فقط سرش رو تکون داد، یکم احساساتی شده‌ بود، و قطعا اشکش در میومد.

تنها کاری که امیلی کرد بغل کردن تهیونگ بدون هیچ حرفی بود.
چند ثانیه اول تهیونگ شُک زده به یک جای نامعلوم نگاه میکرد، ولی بعد دست هایی که مثل گل پیچک به دور کمر دختر چرخید.
صورتی که جایش رو بین گردن دختر پیدا کرده بود و عطر تن امیلی رو استشمام میکرد.
همه و همه لحظات شیرینی رو قبل رفتن برای هر دو در قلب و ذهنشون حک کرد.

پسر با صدایی که حالا بم تر از حالت عادی شده بود زیر گوش امیلی زمزمه میکرد.

- دلم برات تنگ میشه دختر.
- مراقب خودت باش.
- زیاد برای شخصیت های کتابت اشک نریز، ارزششون رو نداره.

و کلی حرف های دیگه که امیلی چیزی ازشون نمی‌فهمید.
چون دقیقا غرق در آغوش گرم پسر شده بود. و حالا که از اون مکان امن بیرون اومد، دوباره دلش برای اون تنگ شد.
دستای تهیونگ هنوز پشت دختر بود، و فاصله‌ی خیلی نزدیکی با هم داشتند.

و امیلی فقط به یک چیز فکر میکرد، و دقیقا همون موقع هم باید انجامش می داد.
-----------------------
سلام عزیزان امیدوارم حالتون خوب باشه، هم امتحانات شروع شد و هم اینترنت ها افتضاحه، دیروز میخواستم پارت بذارم ولی خب وضعیت نت رو که میدونید.
منتظر پارت بعد باشید.
لایک و کامنت هم یادتون نره.
----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
دیدگاه ها (۰)

Part:65امیلی مطیع ذهنش، کاری رو که بهش دستور می‌داد انجام دا...

Part:66تهیونگ تک خنده نسبتا بلدی کرد، همه از اتفاقی که تا چن...

Part:63بعد از اون روزی که برای هر دو نفر سرشار از آرامش بود،...

برای دخترانی که شب های زیادی زیر نور ماه گریه کردن، یا دخترا...

این سریالم تموم شد:) بهش خیلی عادت کرده بودم و خب دیگه از چه...

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕» ★........★........ ★........★.........

او یک اسلیترینی است [P5]

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط