عشق حاضر جواب منp90

جوون؟ نوکر بابات سیاه بود! بزنم فکش بیاد کفه اشپزخونه!‬
‫داشتم میرفتم سمت یخچال که یه دفعه جمن خیلی جدی گفت:‬
‫- آیو عزیزم بشین هر کی قهوه میخواد خودش میریزه!‬
‫من که اصلا نمیخواستم قهوه بریزم ولی باز دمت جیز گلابی! اناستازیا جون با حرص گفت:‬
‫- چطور واسه تو ریخت؟‬
‫راست میگه گلابی!‬
‫- اونش دیگه به تو مربوط نیست!‬
‫چقدر با این بیچاره بد حرف میزد! البته خب یه جورایی حقش بود ... مثل اینکه اگه بخوام‬
‫اینجا واستم اخر سر جنگ میشه! ترجیح میدم برم پی کار خودم ...‬
‫از اشپزخونه زدم بیرون ... اوف! نه مثل اینکه اینجا رو محاصره کردن ..ننه سیندرلا هم که اینجا‬
‫حضور دارن ... مثل یه دختر خوب بی سر و صدا رفتم یه گوشه نشستم ...‬
‫که یه دفعه در باز شدو چند نفر پریدن تو .‬
‫یه دختره با یه پسره یه خانومه یه اقاهه اومدن تو خونه ...‬
‫دختر زود تر از بقیشون اومد جلو اول به سمت سویون جون رفت و با انرژی گفت:‬
‫- سلام خاله چطول مطولی؟‬
‫و گونشو بوسید ... سویون جون مهربون گفت:‬
‫- سلام لیسا خوبی عزیزم
ممنونمممممممم
‫بعد یه دفعه به من نگاه کردو جاتون خالی حمله کرد بهم ... اوو آیوی دو وارد میشود!‬
خیلی محکم منو گرفت تو بغلشو با خوشحالی گفت:‬
‫- تو آیو هستی درسته؟‬
‫داشتم خفه میشدم اروم سرمو تکون دادم!‬
‫- وایی خیلی خوشحالم از دیدنت ...‬
‫اروم ازش جدا شدم گفتم:‬
‫- منم همینطور!‬
‫بعد شروع کرد تند تند بقیه اقوامشو معرفی کردن ، به پسر کنار دستیش اشاره کردو گفت:‬
‫- معرفی میکنم همسرم جونگیون
‫و به اون خانومو اقا هه هم اشاره کردو ادامه داد:‬
‫- و پدر و مادرم ...‬
‫منم لبخنده پر انرژی زدم و گفتم:‬
‫- سلام خوشبختم!‬
‫مامان لیسا هم بغل گرفتم اونم تو همون برخورد اول مثل شوهرش و دخترش با من خیلی مهربون‬
‫بود! شوهر لیسا هم به نظرم پسر باحالی بود قیافشم خوب بود! (البته به چشه برادری!)‬
‫- یعنی فاتحمون خوندست آیو و لیسا بهم بیوفتن با هم کره زمینو متلاشی میکنن!‬
دیدگاه ها (۰)

عشق حاضر جواب منp91

عشق حاضر جواب منp92

عشق حاضر جواب منp89

عشق حاضر جواب منp88

دختر جهنمی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط