فصل عشق خونین
فصل ۲ 《عشق خونین 》
پارت ۷۰
پنچره را بست پرده ها را هم پایین کشید و رو تخت دراز کشید حس میکرد تنهاست و بی کس مگه چی میشد که الان در آغوش یارش بود و با اون میخوابید در آغوش و دست های گرم اش ... بازم با افکار غمگینی درگیر بود تا اینکه هودی را در اغوشش گرفت و خوابش برد .... دو ساعتی هم گذشت که دوباره با سرما بیدار شد بازم با یاد جیمین بیدار شد با اینکه اتاق سرد نبود ولی بازم دختره سردش میشد این سرمای جسمی نبود روحی بود روحش سردش میشد کافی بود برایش درسته ...
ات : آخه چرا مثل آدم های دیگی نمیمیرم
آخر حرفش گریه هایش شروع شد بی صدا گریه میکرد تو اون اتاق تاریک و بی صدا و همچنین تنها ...
ات : ازت بدم میاد جیمین... آخه چرا تنهام گذاشتی چرا ... چطوری ... چرا نمیمیرم چرا زندگیم .... عاشقتم جیمین
اشک هایش را پاک کرد و بعد از کشیدن آب دماغ اش به بالا رو تخت نشست کمی با صدا بلند گفت
ات : درست میشنوی جیمین بعد از ده سال مجبورم کردی این حرف رو بزنم
از اتاقش بیرون رفت و با تاریکی سالن موجه شد بدونه ایکه لباس گرمی بپوشه سمته در رفت و در را باز کرد بادی تندی در سالن وارد شد ات با صدا بلندی خنده ای کرد
ات : آره میبینی چه قشنگ شده این هوا تاریکی چیزی بود که تو دوسش داشتی
با پا برهنه از عمارت خارج شد و در سمته درخت های بلندی رفت هوا خیلی ترسناک بود و هر کس را میترسونه ولی این دختر تو حال خودش نبود قلبش دردی گرفت ولی اهمیت نداد ... سمته درختی رفت که به دست ات و جیمین در زمین زندگی میکرد وقتی نهال کوچیکی بود جیمین و ات اون رو در زمین کاشت الان درخته خیلی بزرگی بود اخره باغ بود پس صدا های میشنید ...
باد تندی میوزید و در سالن را به شدت به دیوار زده شد که همه اهالی عمارت بیرون شدن سوی جانگ زود از اتاقش بیرون رفت و با باز بودن در اتاق ات مواجه شد زود سمته در سالن رفت و از عمارت خارج سد در میلی ای را دید که بسته هست پس سمته درخت ها رفت
سوی جانگ: اونی ... اونی
زود سمته درخته رفت و با ات مواجه شد که جلو درخت نشسته بود
سوی جانگ نگران سمتش رفت و کنارش نشست
سوی جانگ: اونی خوبی ... اینجا چیکار میکنی سرده
ات : سوی جانگ....
با چشم های مثل خون بهش خیره شد
ات : چرا نمیتونم مثل شما زندگی کنم
سوی جانگ: باز شروع کردی مگه نگفتی دیگه هیچ جیمینی نیست
ات : درد میکنه .. قلبم
دستش را گذاشت رو قلبش و گریه هایش زیاد تر شد سوی جانگ زود ات را در اغوشش گرفت و از دست حال بد ات بغضش گرفت و گفت
سوی جانگ: مگه اینکه دستم به اون عوضی نرسه
ات : درسته ... عاشقش هستم ... یه دنیا دوستش دارم ... ولی
سوی جانگ: آفرین تو باید خیلی وقت پیش این حرف رو میزدی
ات : چه فایده ....
پارت ۷۰
پنچره را بست پرده ها را هم پایین کشید و رو تخت دراز کشید حس میکرد تنهاست و بی کس مگه چی میشد که الان در آغوش یارش بود و با اون میخوابید در آغوش و دست های گرم اش ... بازم با افکار غمگینی درگیر بود تا اینکه هودی را در اغوشش گرفت و خوابش برد .... دو ساعتی هم گذشت که دوباره با سرما بیدار شد بازم با یاد جیمین بیدار شد با اینکه اتاق سرد نبود ولی بازم دختره سردش میشد این سرمای جسمی نبود روحی بود روحش سردش میشد کافی بود برایش درسته ...
ات : آخه چرا مثل آدم های دیگی نمیمیرم
آخر حرفش گریه هایش شروع شد بی صدا گریه میکرد تو اون اتاق تاریک و بی صدا و همچنین تنها ...
ات : ازت بدم میاد جیمین... آخه چرا تنهام گذاشتی چرا ... چطوری ... چرا نمیمیرم چرا زندگیم .... عاشقتم جیمین
اشک هایش را پاک کرد و بعد از کشیدن آب دماغ اش به بالا رو تخت نشست کمی با صدا بلند گفت
ات : درست میشنوی جیمین بعد از ده سال مجبورم کردی این حرف رو بزنم
از اتاقش بیرون رفت و با تاریکی سالن موجه شد بدونه ایکه لباس گرمی بپوشه سمته در رفت و در را باز کرد بادی تندی در سالن وارد شد ات با صدا بلندی خنده ای کرد
ات : آره میبینی چه قشنگ شده این هوا تاریکی چیزی بود که تو دوسش داشتی
با پا برهنه از عمارت خارج شد و در سمته درخت های بلندی رفت هوا خیلی ترسناک بود و هر کس را میترسونه ولی این دختر تو حال خودش نبود قلبش دردی گرفت ولی اهمیت نداد ... سمته درختی رفت که به دست ات و جیمین در زمین زندگی میکرد وقتی نهال کوچیکی بود جیمین و ات اون رو در زمین کاشت الان درخته خیلی بزرگی بود اخره باغ بود پس صدا های میشنید ...
باد تندی میوزید و در سالن را به شدت به دیوار زده شد که همه اهالی عمارت بیرون شدن سوی جانگ زود از اتاقش بیرون رفت و با باز بودن در اتاق ات مواجه شد زود سمته در سالن رفت و از عمارت خارج سد در میلی ای را دید که بسته هست پس سمته درخت ها رفت
سوی جانگ: اونی ... اونی
زود سمته درخته رفت و با ات مواجه شد که جلو درخت نشسته بود
سوی جانگ نگران سمتش رفت و کنارش نشست
سوی جانگ: اونی خوبی ... اینجا چیکار میکنی سرده
ات : سوی جانگ....
با چشم های مثل خون بهش خیره شد
ات : چرا نمیتونم مثل شما زندگی کنم
سوی جانگ: باز شروع کردی مگه نگفتی دیگه هیچ جیمینی نیست
ات : درد میکنه .. قلبم
دستش را گذاشت رو قلبش و گریه هایش زیاد تر شد سوی جانگ زود ات را در اغوشش گرفت و از دست حال بد ات بغضش گرفت و گفت
سوی جانگ: مگه اینکه دستم به اون عوضی نرسه
ات : درسته ... عاشقش هستم ... یه دنیا دوستش دارم ... ولی
سوی جانگ: آفرین تو باید خیلی وقت پیش این حرف رو میزدی
ات : چه فایده ....
- ۱۳.۷k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط