ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۴۰ (⁠♡)


چشمامو بستم و گفتم هیچی نیست یه سري اشكال بي معني و
چرت و پرته.. همینجوری کشیدم..
چيزي نگفت.
چشم باز کردم و نگاش کردم
خیره و دقیق به نقاشی خیره بود.
مظلوم گفتم دیوونه ام نه؟
لبخند زد و گفت همه هنرمندا تو کارهاي هنريشون یه جوري ديوونه
ان... اینو یادت نره.
لبخند نرمی زدم
چقدر خوبه که مسخره ام نمیکنه.
عمیق نگاش کرد و گفت: دستات روونه.. ذهنت بازه...هر کسی نمیتونه
اشفتگي ذهنشو بکشه..
نگاهشو کشید رو و با دو تا انگشتش نرم بینیمو کشید و گفت: چیز
خوبي
ازت در میاد
با ذوق گفت: واقعا؟
در حالیکه دور میشد گفت اره... واقعا ...
رو مبل نشستم.
رفت تو اتاقش و لباس عوض کرد و برگشت.
تیشرت و شلوار خونگی پوشیده بود و رفت تو اشپزخونه.
يه بطري نوشيدني از یخچال برداشت براي خودش ریخت و سر
کشید.
صورتشو تو هم کشید و بعد رفت سراغ یخچال و يه سري وسيله
از یخچال و کابینت ها در آورد و گفت: امشب میخوام خودم اشپزی
کنم.
ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم: بله؟؟ اشپزي ؟
لبخند زد و گفت بهم نمیاد؟
اصلا.. واعجبا.. چيزي شده؟ سرت به جایی خورده؟
خندید
چشمامو باريك كردم و تند گفتم نکنه واسه اون نوشیدنی است؟
مستي ؟
بلند خندید و گفت: لوس نکن خودتو
خبیث گفتم حالا امبولانس خبر کردي؟
نرم خندید و گفت پاشو بچه جان... پاشو بيا كمك كن...
اخ..
این خنده هاش چقدر شیرین و قشنگ بود.
وقتي ميخندید. انگار یه نوري تو دلم روشن میشد..
رفتم نزدیکش و گفتم حالا جدي جدي بلدي يا داري مسخره بازي
مياري؟
کارد و تخته رو با لبخند داد بغلم و گفت: فقط میترسم
بخوري..
انگشتاتو
با پخی زدم زیر خنده و گفتم اوهو... اعتماد به نفست که خوبه..
چاقو رو سمتم گرفت و با تهدید گفت: شرط ببندیم؟
چشمامو باريك کردم و گفتم سره؟
جیمین اگه دست پختم خوب بود باید یه هفته هر شب برام شام
بيزي..
خندیدم و شیطون :گفتم و اگه خوب نبود؟
چشماشو باريك كرد و گفت یه هفته برات شام میپزم.
در
خندیدم و تخته و چاقو رو روی میز گذاشتم و دست به کمر زدم و
گفتم با همون دست پخت شاهکارت؟ قرار بود خوب باشه که امشب
خوب میشد. قبول نيست. قراره جایزه بدي يا شکنجه کني؟
خندید و سر تکون داد و گفت: خیله خوب یه هفته هر شب شام
میبرمت رستوران...
دیدگاه ها (۱۰)

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۱ (⁠♡)چشمامو باريك كردم و گفت...

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۲ (⁠♡)خبیث و با حرص گفتم به جه...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۸ (⁠♡)نگاهی به مامان انداخت و...

(✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۸ (⁠♡)صبح که بیدار شدم تصمیم...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۹۳ دستش رو روی نیم رخم گذاشت ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۷۷ (⁠♡) این..واسه چی بود؟ لبخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط