فصل چهارم
فصل چهارم
صبح روز یکشنبه پدر و مادرم داشتند آماده می شدند تا به یکی از آن سفر های کاری کوتاه خود بروند.طبق معمول،مامان چمدان را آماده کرد در حالی که پدر تصمیم می گرفت که کدام کروات هایش را ببرد. من به چهارچوب در اتاق مامان وبابا تکیه داده بودم ومشغول دیدن مامان در حال چیدن وسایل در چمدان بودم.اشعه ی زرد آفتاب صبحگاهی از میان کرکره ی خانه به داخل نفوذ کرد ونوارهایی روی تخت مرتب نشده ی آنها به وجود آورد. پیتر مرتب روی تخت آنها بالا و پایین میپرید و باعث می شد چمدان بالا و پایین شود.پیتر با ناراحتی می پرسید:
((چرا من نمی تونم بیام؟چرا هیچ وقت من رو با خودتون نمی برید؟))
مامان ابروهایش را درهم کشید وبا کلماتی شمرده و لحنی آرام گفت:
((یه چیز کوچیکی به اسم مدرسه ی فردا وجود داره.))
پیتر اصرار کرد:((من میتونم بعدا جبران کنم.چرا نمی تونم بیام؟چرا من باید همیشه توی خونه پیش دانیل بمونم؟اون دوستاشو دعوت می کنه و با هم مهمونی بازی راه می اندازن و به من می گه گورمو گم کنم!)) سرش داد زدم:((نکبتی!چه دروغا میگه!)) پدر چشمانش را به طرف من تنگ کرد و پرسید:((امشب مهمونی دارید؟)) جواب دادم:((البته که نه!))ودر حالی که به پیتر خیره شده بودم با حالتی کنایه آمیز افزودم:((می خوام همه ی وقتم رو صرف مراقبت درست و حسابی از برادر شیرین زبونم بکنم!)) پیتر غرغر کنان گفت:((من می تونم از خودم مواظبت کنم.)) پدر سرش را کج کرد.همان طور که همیشه می خواهد در مورد چیزی سخت فکر کند.وگفت:((دانیل،آیا مطمئنی که نمی خوای عمه کیت بیاد پیش شما بمونه؟)) شتاب زده جواب دادم:
((اصلا!اصلا بهش احتیاج نداریم،واقعا میگم پدر.من قبلا هم از پیتر مواظبت کردم،نکردم؟)) مامان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:((ما دیگه باید راه بیفتیم.)) سپس در چمدان را بست و چفت آنرا انداخت و رو به من کرد و گفت:((از کلیولند بهتون تلفن می کنیم.) پدر اعتراض کرد:((هی، صبر کن.کروات های من رو یادت رفت.)) چند دقیقه بعد،بعد از بغل کردن ها و روبوسی ها و قول های بیشتر به تلفن کردن و هشدار ها در مورد مواظب بودن،پدر و مادرم اتومبیل را دنده عقب از گاراژ بیرون راندند و به طرف فرودگاه حرکت کردند. ماشین آنها را تا ناپدید شدن در پیچ خیابان با چشم دنبال کردم وسپس رو به پیتر کردم:((کمک می کنی ظرف های صبحانه رو تمیز کنیم؟)) پیتر جواب داد:
((من نمی تونم باید برم تلویزیون تماشا کنم.))چرخی زد و از آشپزخانه بیرون دوید. آهی کشیدم.به خودم گفتم یکی دو روز آینده خیلی طولانی خواهد بود.وقتی پدر و مادر در مسافرت باشند و مسئولیت خانه به عهده ی من باشد، پیتر اخلاقش خیلی بد و از همیشه بدرفتار تر می شود. شروع کردم به حمل ظروف به طرف ظرفشویی و در این موقع بود که صدای در خانه را شنیم.سه تقه ی محکم. ابتدا فکر کردم پدر و مادر برگشته اند.شاید چیزی را فراموش کرده باشند.ولی چرا خودشان در را باز نمی کنند؟ سه تقه ی محکم دیگر. داد زدم:((دارم میام!)) و با عجله در راهروی طولانی به سمت در رفتم و آنرا باز کردم:((آدی...!)) بلوز یقه هفت ارغوانیش روی شلوار استرج آبی روشنش افتاده بود.موی بلند و بورش دور صورتش را می پوشاند،گفت:((زنگ زدم ولی فکر می کنم خراب باشه.)) گفتم:((هنوز وصل نشده.))سپس کنار رفتم تا بتواند وارد شود.به نضر رسید آفتاب روشن به دنبال او وارد خانه شد. ((مامان و بابا همین الان رفتن به فرودگاه و من اینجا همراه با پیتر کبیر تنها هستم.)) آدی گفت:((خوش باشید!))و به دنبال من وارد پذیرایی شد. پرسیدم:((چه خبر؟)) وچشمم روی کتاب بزرگی که در آغوش داشت خیره ماند. ((دانیل،من فهمیدم چه کار می تونم بکنم.)) ((چه کار؟)) جواب داد:((می دونی برای نمایش استعداد!...))چند بار به سرعت بینی خود را بالا کشید،سپس عطسه کرد:((اینجا گرد و خاک هست؟)) گفتم:((یه کمی، بابا و مامان اون قدر سر گرم باز کردن اثاث بودن که وقت نکردن گرد گیری کنن.فکر بزرگی که برامون به کلت زد چیه؟)) آدی گفت:((هیپنوتیزم.))چشمان سبزش از شدت هیجان درخشید:((من تورو هیپنوتیزم میکنم!)) یک قدم عقب رفتم:((شوخی می کنی مگه نه؟تو که چیزی از هیپنوتیزم بلد نیستی.منم که بدتر از تو.درثانی،چرا من باید به تو اجازه بدم من رو هیپنوتیزم کنی؟)) آدی غرید:
((مقصودم این نیست که واقعا تو رو هیپنوتیزم کنم.اداشو در میاریم،می فهمی؟وانمود می کنیم.به همین دلیله که این کتاب رو آوردم.)) کتاب رو بالا گرفت تا من بتوانم عنوان آن را بخوانم:هیپنوتیزم برای همه. از او پرسیدم:((تو واقعا در این مورد جدی هستی؟)) آدی خندید و گفت:((این کتاب به ما میگه چه کار کنیم واقعی به نظر برسه.من وانمود می کنم دارم تو رو خواب می کنم وبعدش تو رو از نظر زمان به عقب می برم.به زندگی قبلی تو.)) دست هایم را روی سینه صلیب کردم:((کدوم زندگی
صبح روز یکشنبه پدر و مادرم داشتند آماده می شدند تا به یکی از آن سفر های کاری کوتاه خود بروند.طبق معمول،مامان چمدان را آماده کرد در حالی که پدر تصمیم می گرفت که کدام کروات هایش را ببرد. من به چهارچوب در اتاق مامان وبابا تکیه داده بودم ومشغول دیدن مامان در حال چیدن وسایل در چمدان بودم.اشعه ی زرد آفتاب صبحگاهی از میان کرکره ی خانه به داخل نفوذ کرد ونوارهایی روی تخت مرتب نشده ی آنها به وجود آورد. پیتر مرتب روی تخت آنها بالا و پایین میپرید و باعث می شد چمدان بالا و پایین شود.پیتر با ناراحتی می پرسید:
((چرا من نمی تونم بیام؟چرا هیچ وقت من رو با خودتون نمی برید؟))
مامان ابروهایش را درهم کشید وبا کلماتی شمرده و لحنی آرام گفت:
((یه چیز کوچیکی به اسم مدرسه ی فردا وجود داره.))
پیتر اصرار کرد:((من میتونم بعدا جبران کنم.چرا نمی تونم بیام؟چرا من باید همیشه توی خونه پیش دانیل بمونم؟اون دوستاشو دعوت می کنه و با هم مهمونی بازی راه می اندازن و به من می گه گورمو گم کنم!)) سرش داد زدم:((نکبتی!چه دروغا میگه!)) پدر چشمانش را به طرف من تنگ کرد و پرسید:((امشب مهمونی دارید؟)) جواب دادم:((البته که نه!))ودر حالی که به پیتر خیره شده بودم با حالتی کنایه آمیز افزودم:((می خوام همه ی وقتم رو صرف مراقبت درست و حسابی از برادر شیرین زبونم بکنم!)) پیتر غرغر کنان گفت:((من می تونم از خودم مواظبت کنم.)) پدر سرش را کج کرد.همان طور که همیشه می خواهد در مورد چیزی سخت فکر کند.وگفت:((دانیل،آیا مطمئنی که نمی خوای عمه کیت بیاد پیش شما بمونه؟)) شتاب زده جواب دادم:
((اصلا!اصلا بهش احتیاج نداریم،واقعا میگم پدر.من قبلا هم از پیتر مواظبت کردم،نکردم؟)) مامان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:((ما دیگه باید راه بیفتیم.)) سپس در چمدان را بست و چفت آنرا انداخت و رو به من کرد و گفت:((از کلیولند بهتون تلفن می کنیم.) پدر اعتراض کرد:((هی، صبر کن.کروات های من رو یادت رفت.)) چند دقیقه بعد،بعد از بغل کردن ها و روبوسی ها و قول های بیشتر به تلفن کردن و هشدار ها در مورد مواظب بودن،پدر و مادرم اتومبیل را دنده عقب از گاراژ بیرون راندند و به طرف فرودگاه حرکت کردند. ماشین آنها را تا ناپدید شدن در پیچ خیابان با چشم دنبال کردم وسپس رو به پیتر کردم:((کمک می کنی ظرف های صبحانه رو تمیز کنیم؟)) پیتر جواب داد:
((من نمی تونم باید برم تلویزیون تماشا کنم.))چرخی زد و از آشپزخانه بیرون دوید. آهی کشیدم.به خودم گفتم یکی دو روز آینده خیلی طولانی خواهد بود.وقتی پدر و مادر در مسافرت باشند و مسئولیت خانه به عهده ی من باشد، پیتر اخلاقش خیلی بد و از همیشه بدرفتار تر می شود. شروع کردم به حمل ظروف به طرف ظرفشویی و در این موقع بود که صدای در خانه را شنیم.سه تقه ی محکم. ابتدا فکر کردم پدر و مادر برگشته اند.شاید چیزی را فراموش کرده باشند.ولی چرا خودشان در را باز نمی کنند؟ سه تقه ی محکم دیگر. داد زدم:((دارم میام!)) و با عجله در راهروی طولانی به سمت در رفتم و آنرا باز کردم:((آدی...!)) بلوز یقه هفت ارغوانیش روی شلوار استرج آبی روشنش افتاده بود.موی بلند و بورش دور صورتش را می پوشاند،گفت:((زنگ زدم ولی فکر می کنم خراب باشه.)) گفتم:((هنوز وصل نشده.))سپس کنار رفتم تا بتواند وارد شود.به نضر رسید آفتاب روشن به دنبال او وارد خانه شد. ((مامان و بابا همین الان رفتن به فرودگاه و من اینجا همراه با پیتر کبیر تنها هستم.)) آدی گفت:((خوش باشید!))و به دنبال من وارد پذیرایی شد. پرسیدم:((چه خبر؟)) وچشمم روی کتاب بزرگی که در آغوش داشت خیره ماند. ((دانیل،من فهمیدم چه کار می تونم بکنم.)) ((چه کار؟)) جواب داد:((می دونی برای نمایش استعداد!...))چند بار به سرعت بینی خود را بالا کشید،سپس عطسه کرد:((اینجا گرد و خاک هست؟)) گفتم:((یه کمی، بابا و مامان اون قدر سر گرم باز کردن اثاث بودن که وقت نکردن گرد گیری کنن.فکر بزرگی که برامون به کلت زد چیه؟)) آدی گفت:((هیپنوتیزم.))چشمان سبزش از شدت هیجان درخشید:((من تورو هیپنوتیزم میکنم!)) یک قدم عقب رفتم:((شوخی می کنی مگه نه؟تو که چیزی از هیپنوتیزم بلد نیستی.منم که بدتر از تو.درثانی،چرا من باید به تو اجازه بدم من رو هیپنوتیزم کنی؟)) آدی غرید:
((مقصودم این نیست که واقعا تو رو هیپنوتیزم کنم.اداشو در میاریم،می فهمی؟وانمود می کنیم.به همین دلیله که این کتاب رو آوردم.)) کتاب رو بالا گرفت تا من بتوانم عنوان آن را بخوانم:هیپنوتیزم برای همه. از او پرسیدم:((تو واقعا در این مورد جدی هستی؟)) آدی خندید و گفت:((این کتاب به ما میگه چه کار کنیم واقعی به نظر برسه.من وانمود می کنم دارم تو رو خواب می کنم وبعدش تو رو از نظر زمان به عقب می برم.به زندگی قبلی تو.)) دست هایم را روی سینه صلیب کردم:((کدوم زندگی
- ۳۴.۹k
- ۲۳ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط