خیلی از ماها

خیلی از ماها
از همان کودکی
همان موقع که می گفتند عقلش نمی رسد
با عروسک هایمان حرف می زدیم
بزرگ که شدیم تنمان به تنه ی آدم های بیشتری برخورد کرد
و نتیجه این تصادفات سهمگین،
شد محکم تر در آغوش کشیدن همان آدمک های بی جان گوشه ی کمد
دلمان تنگ شد برای آن بچگی ها و عقل های نارَس
طفولیتی که ایجاب می کرد برای عروسک ها در فنجان های کوچک و بندانگشتی زرد و صورتی و قرمز چای ریخته شود
اصلا همین دلتنگی باعث شد که ژپتو پیر فکر ساختن آدمکی چوبی به سرش بزند

(حواست به من هست...!!؟؟)
اما...
ژپتو هم اشتباه کرد
حتی با آن موی جو گندمی و عینک گرد روی چشم و پیراهن های بیشتری که پاره کرده بود
فکر کرد آدم چوبی دل نمی شکند...
دروغ نمی گوید و هزاران کار دیگر بنی بشری را تکرار نمی کند
نمی دانست آدم ، آدم است
چوبی و غیرچوبیش یکیست
در ضمن ما هم نمی دانیم
شاید اگر در کالبد و رگ این آدم مصنوعی ها هم خون جریان داشت
و مژه های زیبایشان روزی هزار بار به یکدیگر سُک سُک می کردند ،
بدتر از نمونه های واقعیشان
حرف هایت را انبار می کنند و
از آن استخوان و نمک می سازند برای زخم ها

اصلا همان بهتر که بعضی از آرزوها و خواسته هایمان محقق نمی شوند...
دیدگاه ها (۱۳)

یادتان هست؟قلب های تیر خورده گوشه ی دفترمان را میگویم ...هما...

دوستش نداری؟؟آن که میخواهی نیست؟؟به قول خودمان دلت با دلش نی...

ماها چیز خاصی نداریمکه نگران از بین رفتنش باشیم،جز همین جوون...

خدایا خودت کنارشان باش...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁵( ...

یه حوض گرد قشنگ آبی رنگ وسط حیاط داشتیم که از هر فرصتی استفا...

پارت : ۳۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط