چند سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم

چند سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم 

یعنی از سال آخر دانشگاه

از آن دخترهایی بود که می جنگید 

برای چیزی که می خواست می‌ جنگید

یادم هست عجیب گرفتار شده بود 

گرفتار کسی که گرفتارش نبود 

تمامش را گذاشته بود وسط برای داشتنش 

دورا دور خبرش را داشتم 

جنگ را برده بود و آغوشی‌را که می خواست فتح کرده بود 

قرار بود تمام بچه های قدیم دوباره دور هم جمع شویم 

آمده بود ... تنها آمده بود 

تا نگاهش کردم فهمیدم که چقدر زخم خورده ی آن جنگ است 

یک گوشه نشسته بود و داشت روی صورتش خنده را نقاشی می کرد

یاد جنگ های زندگیم افتادم...  نفسم گرفت

رفتم بالکن که کمی هوا بخورم که اونم آمد

سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت
" نداشتن بهتر از داشتن و از دست دادنه" 

باران نمی آمد ...
ولی شانه هایم خیس شده بود


| حسین حائریان |
دیدگاه ها (۴۴)

شهریور!فصل ترشی انارهای نوبرانه...فصل سیب های سبز و سرخ...فص...

مهربان ترین قسمتِ زندگیِ هر شخصی؛ زمانی ست که آنکسی را که دو...

دوستی که همیشه موقع دست دادن برای خداحافظی توی اون لحظه‌ی قب...

به خـــودم آمــدم انـــگار تــویـــی در من بوداین کمی بیشتر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط