آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم


آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز بَرَم، صورتِ بی‌جان بودم

👤
دیدگاه ها (۰)

عوض ِِ تو‌ من نیابمکه‌ به هیچ‌کس نمانی

➰گفته بودی دوستم داری و باور داشتموای بر من با خیالاتی که در...

با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولیسنگ را با چه زبانی به سخن واد...

بازی زلف تو امشب به سر شانه ز چیست؟خانه بر هم زدن این دل دیو...

در آن ساعت که خواهند این و آن مُردنخواهند از جهان بیش از کفن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط