دشمن ناتنی pt
دشمن ناتنی pt1
سرش رو از پنجره ماشینی که توش بود بیرون آورد و اجازه داد که باد پاییزی تو موهای لخت مشکیش بپیچه.طبیعی بود که شیش ساعت پرواز خستش کرده باشه.اگه بخاطر باباش نبود پاش رو به اونجا نمیزاشت،دیگه دلش نمیخواست بدون حضور مادرش به کره برگرده.
با توقف کردن ماشین نگاهی به عمارت جلوش انداخت و از ماشین پیاده شد.راننده ای که پدرش فرستاده بود دنبالش وسایلش رو از ماشین بیرون آورد و به قصد اینکه بیارشون داخل خونه گرفت دستش
+نیازی نیست آقا،قرار نیست بمونم
راننده به دختر جلوش نگاه کرد و حرفش رو قبول کرد و وسایل رو تو ماشین گذاشت.
با باز شدن در عمارت وارد حیاط شد و با پدرش مواجه شد که زنی هم پشتش ایستاده بود
@ خوش اومدی دخترم
دختر رو بغل کرد
+بابا بغلم نکن
مرد توجه ای به حرف دخترش نکرد و به بغل کردن ادامه داد
@ چطوری دلت میاد وقتی یه زمان طولانی ندیدیم بگی بغلت نکنم
از بغل کردن دست برداشت به دخترش نگاه کرد حرف زد
+میدونم که دل تنگ بودی ولی نیازی نیست با بغل کردن احساسات رو بروز بدی پدر من
دختر به زن پشت پدرش نگاه کرد و احترام کوچیکی گذاشت ولی با خونگرم بودن زن تعجب کرد
# خوش اومدی سوهی،بلاخره افتخار دیدن دادی
دستش رو جلو دختر گرفت و با نگاهی که دختر به دستش کرد از کارش پشیمون شد ولی درست موقعی که میخواست دستش رو عقب بکشه دختر دستش رو گرفت و لبخندی زد
+ممنون
# بیا بریم داخل
سوهی بعد از زن جدید پدرش به داخل خونه رفت و پشتش هم پدرش اومد
@ چرا نگفتی وسایلت رو بیاره داخل
سوهی به پدرش نگاهی کرد
+قرار نیست بمونم،ففط اومدم که به تو....بهتون سر بزنم
# یعنی چی که قرار نیست بمونی ،ما اتاقت رو حاضر کردیم
سوهی نگاهش رو از پدرش گرفت و به جیسونگ داد
+اینطوری راحت ترم
@ کجا میخوای بمونی
+ خونه مامان
پدرش سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد
.
چند دقیقه ای گذشته بود سوهی برای رفتن بلند شد
# سوهی ،فردا شب بیا باهم شام بخوریم اینطوری هم با پسرم آشنا میشی
دختر با تردید قبول کرد و بعد با خداحافظی مختصری کرد از اون خونه خارج شد و به خونه مادرش که یه خونه چوبی بزرگ بود رفت
سرش رو از پنجره ماشینی که توش بود بیرون آورد و اجازه داد که باد پاییزی تو موهای لخت مشکیش بپیچه.طبیعی بود که شیش ساعت پرواز خستش کرده باشه.اگه بخاطر باباش نبود پاش رو به اونجا نمیزاشت،دیگه دلش نمیخواست بدون حضور مادرش به کره برگرده.
با توقف کردن ماشین نگاهی به عمارت جلوش انداخت و از ماشین پیاده شد.راننده ای که پدرش فرستاده بود دنبالش وسایلش رو از ماشین بیرون آورد و به قصد اینکه بیارشون داخل خونه گرفت دستش
+نیازی نیست آقا،قرار نیست بمونم
راننده به دختر جلوش نگاه کرد و حرفش رو قبول کرد و وسایل رو تو ماشین گذاشت.
با باز شدن در عمارت وارد حیاط شد و با پدرش مواجه شد که زنی هم پشتش ایستاده بود
@ خوش اومدی دخترم
دختر رو بغل کرد
+بابا بغلم نکن
مرد توجه ای به حرف دخترش نکرد و به بغل کردن ادامه داد
@ چطوری دلت میاد وقتی یه زمان طولانی ندیدیم بگی بغلت نکنم
از بغل کردن دست برداشت به دخترش نگاه کرد حرف زد
+میدونم که دل تنگ بودی ولی نیازی نیست با بغل کردن احساسات رو بروز بدی پدر من
دختر به زن پشت پدرش نگاه کرد و احترام کوچیکی گذاشت ولی با خونگرم بودن زن تعجب کرد
# خوش اومدی سوهی،بلاخره افتخار دیدن دادی
دستش رو جلو دختر گرفت و با نگاهی که دختر به دستش کرد از کارش پشیمون شد ولی درست موقعی که میخواست دستش رو عقب بکشه دختر دستش رو گرفت و لبخندی زد
+ممنون
# بیا بریم داخل
سوهی بعد از زن جدید پدرش به داخل خونه رفت و پشتش هم پدرش اومد
@ چرا نگفتی وسایلت رو بیاره داخل
سوهی به پدرش نگاهی کرد
+قرار نیست بمونم،ففط اومدم که به تو....بهتون سر بزنم
# یعنی چی که قرار نیست بمونی ،ما اتاقت رو حاضر کردیم
سوهی نگاهش رو از پدرش گرفت و به جیسونگ داد
+اینطوری راحت ترم
@ کجا میخوای بمونی
+ خونه مامان
پدرش سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد
.
چند دقیقه ای گذشته بود سوهی برای رفتن بلند شد
# سوهی ،فردا شب بیا باهم شام بخوریم اینطوری هم با پسرم آشنا میشی
دختر با تردید قبول کرد و بعد با خداحافظی مختصری کرد از اون خونه خارج شد و به خونه مادرش که یه خونه چوبی بزرگ بود رفت
- ۷.۷k
- ۰۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط