p
p ²
هانا سمته اتاق هائون رفت وارد اتاق شد و سمته تخت رفت
هانا : هائون جان بیدار شو
هائون چشم هایش را باز کرد
هائون : چیه
هانا : ارباب گفت شام حاظره بیدار شو و بیا
هائون : دلم نمیخواد غذا بخورم
هانا : آما هائون نباید رو حرف ارباب حرف بزنی تو این همه مدت اینجا بودی ولی یاد نگرفتی
هائون : آما......
هائون اشک هایش جاری شدن
هانا : گریه نکن
با شستن صورت اش از اتاق خارج شد سمته و سمته سالون رفت
هائون .... چرا خلاصی ار این عمارت داغون ندارم عمارت سیاه چرا ولم نمیکنی ها
با خودش درگیر بود سمته سالون رفت و کنار فیلیکس نشست،
شروع به خوردن غذا کرد،
فیلیکس : خب برايه فردا چه برنامه ای داری
هائون : چی
فیلیکس : خب امروز که فرار کردی ولی فردا چی
هائون : دیگه ... تکرار نمیشه ....
فیلیکس : چی نشنیدم
هائون : دیگه تکرار نمیشه
فیلیکس : اگه یک بار دیگه ببینم سر خود یا حرفی بزنی یا جایی بری بجز سالون و اتاقت این بار رحم نمیکنم فهميدی
هائون : چشم
فیلیکس : سرتو بگیر بالا و حرف بزن (با صدا بلند داد زد)
هائون با چشم های اشکی اش و بغض به فیلیکس نگاه کرد
هائون : چشم
فیلیکس : هالا هم غذاتو کوفت کن و برو اتاقت
هائون لقمه ای در دهان اش گذشت نمیتونست غذا بخوره و فقد هر لقمه ای که میگذشت از تو گلو اش انگار برایش زهر بود
وقتی غذا اش را خورد از رو میز بلند شد
هائون : میتونم برم
فیلیکس : فقد کافیه جلو چشمام نباشی
هائون سمته اتاق اش رفت و وارد اتاق شد
رو تخت نشست
هائون .... خدا یا چرا پدرم نجاتم نمیده آخه چرا من چه ساده هستم پدرم مادر فیلیکس رو کشته پس چجوری دلم میخواد منو نجات بده اون از قیافه منم بدش میاد چطور میخواهن که نجاتم بده
هائون رو تخت دراز کشید و چشم هایش سنگینی شد و خواب اش رفت ..
__________________________
هانا سمته اتاق هائون رفت وارد اتاق شد و سمته تخت رفت
هانا : هائون جان بیدار شو
هائون چشم هایش را باز کرد
هائون : چیه
هانا : ارباب گفت شام حاظره بیدار شو و بیا
هائون : دلم نمیخواد غذا بخورم
هانا : آما هائون نباید رو حرف ارباب حرف بزنی تو این همه مدت اینجا بودی ولی یاد نگرفتی
هائون : آما......
هائون اشک هایش جاری شدن
هانا : گریه نکن
با شستن صورت اش از اتاق خارج شد سمته و سمته سالون رفت
هائون .... چرا خلاصی ار این عمارت داغون ندارم عمارت سیاه چرا ولم نمیکنی ها
با خودش درگیر بود سمته سالون رفت و کنار فیلیکس نشست،
شروع به خوردن غذا کرد،
فیلیکس : خب برايه فردا چه برنامه ای داری
هائون : چی
فیلیکس : خب امروز که فرار کردی ولی فردا چی
هائون : دیگه ... تکرار نمیشه ....
فیلیکس : چی نشنیدم
هائون : دیگه تکرار نمیشه
فیلیکس : اگه یک بار دیگه ببینم سر خود یا حرفی بزنی یا جایی بری بجز سالون و اتاقت این بار رحم نمیکنم فهميدی
هائون : چشم
فیلیکس : سرتو بگیر بالا و حرف بزن (با صدا بلند داد زد)
هائون با چشم های اشکی اش و بغض به فیلیکس نگاه کرد
هائون : چشم
فیلیکس : هالا هم غذاتو کوفت کن و برو اتاقت
هائون لقمه ای در دهان اش گذشت نمیتونست غذا بخوره و فقد هر لقمه ای که میگذشت از تو گلو اش انگار برایش زهر بود
وقتی غذا اش را خورد از رو میز بلند شد
هائون : میتونم برم
فیلیکس : فقد کافیه جلو چشمام نباشی
هائون سمته اتاق اش رفت و وارد اتاق شد
رو تخت نشست
هائون .... خدا یا چرا پدرم نجاتم نمیده آخه چرا من چه ساده هستم پدرم مادر فیلیکس رو کشته پس چجوری دلم میخواد منو نجات بده اون از قیافه منم بدش میاد چطور میخواهن که نجاتم بده
هائون رو تخت دراز کشید و چشم هایش سنگینی شد و خواب اش رفت ..
__________________________
- ۶.۶k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط