قاتل من
#قاتل_من
پارت ۲
جیمز:"اره! تو اتاق هم میمیونید
.
.
.
.
تاق تاق تاق
مایکی:"بل؟"
میتسویا ارام با خجالت در را باز کرد و اوند داخل و در را پشت سرش بست:"ام..سلام....کدومش تخت منه؟"
مایکی:"هوفف! فکر کردم بابام تخت جدید برام خریده! نگو پس دو تخت تک نفره جدید خریده! هوفف! بدو برو پی کارت اینجا نمون!"
میتسویا:"اما....جلو در بخوابم؟ خب اتاق دیگه ای نیست! تازشم کاری نمیکنم باهات که! فقط رو تخت خودم میخوابم!صبح ها هم بیرون میرم!"
مایکی با خشم داشت نگاه میکرد:"ع؟ مگه قرار بود کاری کنی باهام؟"
میتسویا:"اا....ام.....نه.......ام...یعنی...."
مایکی:"هوفف! باش بگیر بخواب فقط لال شو"
.
.
مایکی:"چی..چیکار میکنی؟؟"
میتسویا:"تخت هارو به هم نزدیک میکنم!"
مایکی:"برای چی؟"
میتسویا:"خب....میترسم! دستتو راحت بگیرم!"
مایکی:"فکر کردی دستتو میگیرم؟؟"
.
.
میتسویا و مایکی روی تخت دراز کشیدن.
میتسویا دستشو دراز کرد:"دستتو میدی؟"
مایکی:"دست ننتو بگیر!"
میتسویا:"توروخدا! لطفا لطفا لطفا"
مایکی:"لال شو! دادم میخوابم!"
و مایکی پشت کرد .(تخت هاشون یه قدم فاصله داشت).
مایکی:"ها...ااا....گمشو عوضی چرا رو تخت من خوابیدی؟؟؟"
میتسویا:"دستتو بده!"
مایکی:" پاشد و کمر بندشو از کمد ور داشت و گفت:"دلت میخواد؟؟؟"
میتسویا نششست و با حالت شیطنت:"اومم...آره!"
مایکی:"اا..اا...کصخل دلت کمربند میخواد؟؟؟؟"
.
.
.
میتسویا:"نه نه مامان! را نمیاییم دیگه!"
هانا:"پسرم! تو مهربون باش!"
میتسویا:"مامان من هستم! دیشب التماسش کردم دستمو بگیره بخوابیم! ولی کمربندشو دراورد....منم گرفتم رو تخت خودم خوابیدم!"
هانا:"چیی؟ مگه رو تخت اون خوابیدی؟؟"
میتسویا:"آرهه!"
هانا:"نکشتت؟؟؟؟"
میتسویا:"چرا ، کم مونده بود بکشهتم!"
هانا:"پسرم مراقب باش هاا! اون...حتی با باباش دست نمیده و تابحال نداده!"
میتسویا:"...واقعاا؟؟؟"
مایکی:"هوی! شما دوتا....
ادامه دارد
پایان
BitaRrrr
پارت ۲
جیمز:"اره! تو اتاق هم میمیونید
.
.
.
.
تاق تاق تاق
مایکی:"بل؟"
میتسویا ارام با خجالت در را باز کرد و اوند داخل و در را پشت سرش بست:"ام..سلام....کدومش تخت منه؟"
مایکی:"هوفف! فکر کردم بابام تخت جدید برام خریده! نگو پس دو تخت تک نفره جدید خریده! هوفف! بدو برو پی کارت اینجا نمون!"
میتسویا:"اما....جلو در بخوابم؟ خب اتاق دیگه ای نیست! تازشم کاری نمیکنم باهات که! فقط رو تخت خودم میخوابم!صبح ها هم بیرون میرم!"
مایکی با خشم داشت نگاه میکرد:"ع؟ مگه قرار بود کاری کنی باهام؟"
میتسویا:"اا....ام.....نه.......ام...یعنی...."
مایکی:"هوفف! باش بگیر بخواب فقط لال شو"
.
.
مایکی:"چی..چیکار میکنی؟؟"
میتسویا:"تخت هارو به هم نزدیک میکنم!"
مایکی:"برای چی؟"
میتسویا:"خب....میترسم! دستتو راحت بگیرم!"
مایکی:"فکر کردی دستتو میگیرم؟؟"
.
.
میتسویا و مایکی روی تخت دراز کشیدن.
میتسویا دستشو دراز کرد:"دستتو میدی؟"
مایکی:"دست ننتو بگیر!"
میتسویا:"توروخدا! لطفا لطفا لطفا"
مایکی:"لال شو! دادم میخوابم!"
و مایکی پشت کرد .(تخت هاشون یه قدم فاصله داشت).
مایکی:"ها...ااا....گمشو عوضی چرا رو تخت من خوابیدی؟؟؟"
میتسویا:"دستتو بده!"
مایکی:" پاشد و کمر بندشو از کمد ور داشت و گفت:"دلت میخواد؟؟؟"
میتسویا نششست و با حالت شیطنت:"اومم...آره!"
مایکی:"اا..اا...کصخل دلت کمربند میخواد؟؟؟؟"
.
.
.
میتسویا:"نه نه مامان! را نمیاییم دیگه!"
هانا:"پسرم! تو مهربون باش!"
میتسویا:"مامان من هستم! دیشب التماسش کردم دستمو بگیره بخوابیم! ولی کمربندشو دراورد....منم گرفتم رو تخت خودم خوابیدم!"
هانا:"چیی؟ مگه رو تخت اون خوابیدی؟؟"
میتسویا:"آرهه!"
هانا:"نکشتت؟؟؟؟"
میتسویا:"چرا ، کم مونده بود بکشهتم!"
هانا:"پسرم مراقب باش هاا! اون...حتی با باباش دست نمیده و تابحال نداده!"
میتسویا:"...واقعاا؟؟؟"
مایکی:"هوی! شما دوتا....
ادامه دارد
پایان
BitaRrrr
- ۴.۲k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط