پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟭
یهو به خودم اومدم... نباید تو آغوشش میموندم..
تو آغوشی که به لارا تعلق داشت..
در حالی که لارا فقط چند قدم دورتر مارو نگاه می کرد.
سریع دستام رو روی سینه bرhنه ی تهیونگ گذاشتم و با تموم توان به عقب هلش دادم..
این تماس،مخصوصا جلوی لارا بیشتر از هر تحقیر دیگهای برام دردناک بود.
زیر لب زمزمه کردم..
ا.ت: من... من نیازی به ترحم و کمک تو ندارم
تهیونگ لحظهای جا خورد، اما عقب رفت.
چشماش هنوز رو من بود، نگران، مضطرب، انگار میترسید دوباره زمین بخورم.
نگاه لارا که حالا کاملا خشمگین و پر از کینه شده بود مستقیم به من بود.
با صدایی لرزون که سعی میکرد محکم نگهش داره اما لرزش غم توش بود گفت...
لارا: فقط تظاهر نکن که نمیخواستی این اتفاق بیفته تو از عمد اینجا موندی از عمد روی زمین نشستی تا اون دلش بسوزه تو حتی برای جلب توجه پاهات رو زخمی کردی نه؟
چشمام از شنیدن این اتهام گشاد شد.. خونریزی پاهام؟ لارا فکر میکرد من این کار رو کردم تا تهیونگ دلش بسوزه؟
با خشم غریدم..
ا.ت: تو مریضی لارا.. این پاهای منه که به خاطر سختی کار و تمرین بالاست نه به خاطر جلب توجه!
تهیونگ یه قدم جلوتر اومد و بینمون ایستاد. به لارا نگاه میکرد و پشتش به من بود.
صداش محکم بود...
تهیونگ: کافیه لارا.. من اومدم تا یه سوءتفاهم رو حل کنم نه اینکه...
لارا با لحنی تمسخر آمیز حرفش رو قطع کرد و با دست به وضعیت تهیونگ اشاره کرد..
لارا: سوءتفاهم؟ تو اینجا تو این وقت روز با دکمه های باز و لباسای بهم ریخته جلوی این دختر زانو زدی و دستش رو گرفتی و میگی سوء تفاهم؟ چشمای من رو چی فرض کردی تهیونگ؟
صداش میلرزید.
اما بین خشم و فریادش، درد خیانت موج میزد.
یه لحظه دلم لرزید
شاید اونم قربانی یه دروغ بود.
تهیونگ تو یه لحظه به عقب برگشت دستش رو به سمت شونه ام دراز کرد تا منو بگیره و دور کنه.
تهیونگ: بیا بریم ا.ت ..
اما من دیگه نمیخواستم بمونم.
نه توی آغوشی که سهم من نبود،
نه وسط این فریادها،
نه توی این سالن لعنتی که فقط بوی تحقیر میداد.
با تموم دردی که تو پاهام بود به سرعت از کنار تهیونگ رد شدم و به سمت در خروجی سالن دویدم...حتی کیف و وسایلم هم بر نداشتم...
تهیونگ: ا.ت وایستا..
اما نای ایستادن نداشتم.
درد، شرم، خشم... همه باهم خفهم کرده بودن.
فقط میدویدم.
از دروغها، از نگاهش، از احساسی که حق من نبود.
صدای فریاد تهیونگ و صدای هق هق خشمگین لارا، پشت سرم محو شد.
و برای اولین بار بعد از مدتها،
هیچ صدایی از ضربان قلبم بلندتر نبود.
میخوام نظرتون رو راجب فیک و شخصیت ها بدونم...تا اینجا چطور بوده؟!
لطفا همگی بگید🍀
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟭
یهو به خودم اومدم... نباید تو آغوشش میموندم..
تو آغوشی که به لارا تعلق داشت..
در حالی که لارا فقط چند قدم دورتر مارو نگاه می کرد.
سریع دستام رو روی سینه bرhنه ی تهیونگ گذاشتم و با تموم توان به عقب هلش دادم..
این تماس،مخصوصا جلوی لارا بیشتر از هر تحقیر دیگهای برام دردناک بود.
زیر لب زمزمه کردم..
ا.ت: من... من نیازی به ترحم و کمک تو ندارم
تهیونگ لحظهای جا خورد، اما عقب رفت.
چشماش هنوز رو من بود، نگران، مضطرب، انگار میترسید دوباره زمین بخورم.
نگاه لارا که حالا کاملا خشمگین و پر از کینه شده بود مستقیم به من بود.
با صدایی لرزون که سعی میکرد محکم نگهش داره اما لرزش غم توش بود گفت...
لارا: فقط تظاهر نکن که نمیخواستی این اتفاق بیفته تو از عمد اینجا موندی از عمد روی زمین نشستی تا اون دلش بسوزه تو حتی برای جلب توجه پاهات رو زخمی کردی نه؟
چشمام از شنیدن این اتهام گشاد شد.. خونریزی پاهام؟ لارا فکر میکرد من این کار رو کردم تا تهیونگ دلش بسوزه؟
با خشم غریدم..
ا.ت: تو مریضی لارا.. این پاهای منه که به خاطر سختی کار و تمرین بالاست نه به خاطر جلب توجه!
تهیونگ یه قدم جلوتر اومد و بینمون ایستاد. به لارا نگاه میکرد و پشتش به من بود.
صداش محکم بود...
تهیونگ: کافیه لارا.. من اومدم تا یه سوءتفاهم رو حل کنم نه اینکه...
لارا با لحنی تمسخر آمیز حرفش رو قطع کرد و با دست به وضعیت تهیونگ اشاره کرد..
لارا: سوءتفاهم؟ تو اینجا تو این وقت روز با دکمه های باز و لباسای بهم ریخته جلوی این دختر زانو زدی و دستش رو گرفتی و میگی سوء تفاهم؟ چشمای من رو چی فرض کردی تهیونگ؟
صداش میلرزید.
اما بین خشم و فریادش، درد خیانت موج میزد.
یه لحظه دلم لرزید
شاید اونم قربانی یه دروغ بود.
تهیونگ تو یه لحظه به عقب برگشت دستش رو به سمت شونه ام دراز کرد تا منو بگیره و دور کنه.
تهیونگ: بیا بریم ا.ت ..
اما من دیگه نمیخواستم بمونم.
نه توی آغوشی که سهم من نبود،
نه وسط این فریادها،
نه توی این سالن لعنتی که فقط بوی تحقیر میداد.
با تموم دردی که تو پاهام بود به سرعت از کنار تهیونگ رد شدم و به سمت در خروجی سالن دویدم...حتی کیف و وسایلم هم بر نداشتم...
تهیونگ: ا.ت وایستا..
اما نای ایستادن نداشتم.
درد، شرم، خشم... همه باهم خفهم کرده بودن.
فقط میدویدم.
از دروغها، از نگاهش، از احساسی که حق من نبود.
صدای فریاد تهیونگ و صدای هق هق خشمگین لارا، پشت سرم محو شد.
و برای اولین بار بعد از مدتها،
هیچ صدایی از ضربان قلبم بلندتر نبود.
میخوام نظرتون رو راجب فیک و شخصیت ها بدونم...تا اینجا چطور بوده؟!
لطفا همگی بگید🍀
- ۲۶.۰k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط