تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
دیدگاه ها (۳)

بندهٔ یک دل منم بند قبای تراچاکر یکتا منم زلف دو تای تراخاک ...

ای ز عشقت روح را آزارهابر در تو عشق را بازارهاای ز شکر منت د...

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز راتا به هر نوعی که باشد بگذ...

گر ماه من برافکند از رخ نقاب رابرقع فروهلد به جمال آفتاب راگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط