سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۱۴





سرمو از رو شونش برداشتم و کنار تختش نشستم دستشو تو دستام گرفتم و گفتم
.: چرا اینجوری شد چرا تصادف کردی

سرشو به بالش تکیه دادو نفس عمیقی کشیدو گفت
ــ عصبی بودم از خودم که چرا باهات اونجوری حرف زدم بعد ازینکه طراحیتو ارزیابی کردن نفر اول توشدی انقد ازخودم عصبانی بودم که نمیدونستم دارم چیکار میکنم با سرعت زیادی رانندگی میکردم یه لحظه نفهمیدم چی همه چی از دستم در رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
سکوت کرد و سرشو انداخت پایین بعد از مکثی ادامه داد

ــ معذرت میخام که ناراحتت کردم

لبخندی زدمو گفتم
.: عا تهیونگ بزرگ داره عذر خواهی میکنه اونم از من چه سعادتی

تک خنده ای کرد که انگار دردش گرفت خم به پیشونیش اومد با نگرانی لب زدم

.: چیشد دردت اومد

لخندی زدو سرشو به علامت نه تکون داد و گفت
ــ یکم اب بهم میدی خیلی تشنمه
توی لیوان کمی اب ریختم و نزدیک لباش کردم چند قلپ خورد لیوانو روی میز کوچیکی که کنار تخت بود گذاشتم و کنارش نشستم که گفت
ــ شنیدم

گنگ پرسیدم
.: چیو شنیدی؟
لبخند شیطونی زدو گفت
ــ اعترافتو شنیدم اون جمله دوحرفیو

شاخ دراوردم یعنی شنیده بود با شیطنت گفتم
.: حتما خواب دیدی

سرشو تکون دادو گفت
ــ خواب نبود واقعیت بود هنوزم صداش تو گوشمه میشه یبار دیگه به زبون بیاریش

دلم میخاست بهش بگم چقد دوسش دارم تو. گلوم گیر کرده بود تو چشماش زل زدمو گفتم

.: دوست دارم خیلی زیاد

چشماش برقی زد گفت
ــ بیا نزدیک
میدونستم چی میخاد دستامو دور صورتش قاب کردمو گونشو نوازش کردم بوسه ریزی رولباش گذاشتم ازش جدا شدم هنوز چشماش بسته بود دستمو روحلقه ای که توی انگشتش بود کشیدم وگفتم
.: این خیلی به دستت میاد قول بده هیچ وقت درش نیاری هوم...
دیدگاه ها (۱)

#سرنوشت#Part۱۱۵چشماشو باز کرد نگاهی به دستش انداختو گفتــ ای...

#سرنوشت#Part۱۱۳.: بابت چی اینکه هیچی یادت نمیاد اینکه عشقمو...

#سرنوشت#Part۱۱۲شب شده بود مادر و پدر تهیونگ جیمین کوک و سوجی...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

وسط یه بازار شلوغخیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شدپلک نزد ، پلک...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط