رقیب سخت
#رقیب_سخت
پارت ۹
*صبح روز بعد
باکوگو و میدوریا توی اتاق
باکوگو:" نه! من نمیتونم با تو ازدواج کنم!"
میدوریا:"اخه چرا؟؟"
باکوگو:"چون....چون من.....ارزومه بابا بشم!"
میدوریا چشماش گشاد شد و یهو با ذوق گفت:"خب چیمیشه بابایی من شو! دیگه باکوگو صدات نمیکنم! همیشه بهت میگم بابا!"
باکوگو یه هوفی کشید
میدوریا ادامه داد(تو خیال خودشه):"بابایی خوبه بنظرت یا بابا؟ اهاننن! ددی صدات میکنم! نظرت چیه؟؟آهان نه اپا صدات میکنم! اما به کره ای یعنی بابا! خوبه؟؟؟؟"
باکوگو:"خیر! کره ای رو کجام میخوام بکنم! هوففف! نه هیچی نگو بهم فقط بگو باکوگو! منظور من اینه که یه فرزند واقعی میخوام !"
میدوریا:"مگه من کیک ام؟؟"
باکوگو با داد:"نهه! ولی بچه من نیستی! من میخوام خودم خودم به دنیاش بیارم!!!"
میدوریا با تعجب:"خودت به دنیا بیاری؟"
باکوگو:"تچ ، اههه! قاطی کردم! یعنی ... زنم به دنیا بیاره!"
میدوریا:"خوب به هر حال که دوتامونو تو نزاییدی! پس چه فرقی داره؟"
باکوگو کمی مکث کرد:"...هوفف...میخوام از خون من باشه میفهمی؟؟؟"
میدوریا:"میرم عمل خونمو عوض میکنم! از خون تو میشم!"
باکوگو هوف بلند کشید و رفت حموم
میدوریا:"چیشد....مگه چیز اشتباهی گفتم؟"
.
.
.
بابای میدوریا[&]:"بلد نیستم اخه بگم!!"
بابای باکوگو[*]:"منم بلند نیستم! یچیزی بگو دیگه!"
باکوگو و میدوریا روی دو تا صندلی سفید رنگ نشسته بودند
&:"خب باش...عهم! اقای ... میدوریا! ایا اقای باکوگو شوهرتونه؟"
باکوگو و میدوریا با تعجب نگاه میکردن
*:"ریدی که! بزا من بگم! امم.. اقای میدوریا ، ایا راضید باکوگو شوهرتون بشه؟"
&:"زیادم با واسه من فرقی نداشت که!"
میدوریا:"....بلههه!"
باکوگو با صدای اروم:"بلهتو میکنم تو کو...."
میدوریا:"عهم! اره خب بله! کاملا راضیم!"
*:"حالا ... باکوگو ! ایا.." که یهو باکوگو وسط حرف او میپرد و میگویید
باکوگو:"این مسخره بازیا چیه؟؟؟ ولی جوابم ....
پایان
ادامه دارد
پارت ۹
*صبح روز بعد
باکوگو و میدوریا توی اتاق
باکوگو:" نه! من نمیتونم با تو ازدواج کنم!"
میدوریا:"اخه چرا؟؟"
باکوگو:"چون....چون من.....ارزومه بابا بشم!"
میدوریا چشماش گشاد شد و یهو با ذوق گفت:"خب چیمیشه بابایی من شو! دیگه باکوگو صدات نمیکنم! همیشه بهت میگم بابا!"
باکوگو یه هوفی کشید
میدوریا ادامه داد(تو خیال خودشه):"بابایی خوبه بنظرت یا بابا؟ اهاننن! ددی صدات میکنم! نظرت چیه؟؟آهان نه اپا صدات میکنم! اما به کره ای یعنی بابا! خوبه؟؟؟؟"
باکوگو:"خیر! کره ای رو کجام میخوام بکنم! هوففف! نه هیچی نگو بهم فقط بگو باکوگو! منظور من اینه که یه فرزند واقعی میخوام !"
میدوریا:"مگه من کیک ام؟؟"
باکوگو با داد:"نهه! ولی بچه من نیستی! من میخوام خودم خودم به دنیاش بیارم!!!"
میدوریا با تعجب:"خودت به دنیا بیاری؟"
باکوگو:"تچ ، اههه! قاطی کردم! یعنی ... زنم به دنیا بیاره!"
میدوریا:"خوب به هر حال که دوتامونو تو نزاییدی! پس چه فرقی داره؟"
باکوگو کمی مکث کرد:"...هوفف...میخوام از خون من باشه میفهمی؟؟؟"
میدوریا:"میرم عمل خونمو عوض میکنم! از خون تو میشم!"
باکوگو هوف بلند کشید و رفت حموم
میدوریا:"چیشد....مگه چیز اشتباهی گفتم؟"
.
.
.
بابای میدوریا[&]:"بلد نیستم اخه بگم!!"
بابای باکوگو[*]:"منم بلند نیستم! یچیزی بگو دیگه!"
باکوگو و میدوریا روی دو تا صندلی سفید رنگ نشسته بودند
&:"خب باش...عهم! اقای ... میدوریا! ایا اقای باکوگو شوهرتونه؟"
باکوگو و میدوریا با تعجب نگاه میکردن
*:"ریدی که! بزا من بگم! امم.. اقای میدوریا ، ایا راضید باکوگو شوهرتون بشه؟"
&:"زیادم با واسه من فرقی نداشت که!"
میدوریا:"....بلههه!"
باکوگو با صدای اروم:"بلهتو میکنم تو کو...."
میدوریا:"عهم! اره خب بله! کاملا راضیم!"
*:"حالا ... باکوگو ! ایا.." که یهو باکوگو وسط حرف او میپرد و میگویید
باکوگو:"این مسخره بازیا چیه؟؟؟ ولی جوابم ....
پایان
ادامه دارد
- ۸.۴k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط