سرنوشت سوخته۱۲
ا
کوک( داشتم از پل های شکنجه گاه پایین میومدم تا به ات برسم حسی بهم میگفت دیر شده و دوتا دوتا از پله ها عبود میکردم و در رو که باز کردم ات رو دیدم که نفس نفس زنان داشت جون میداد و هیچ کس به جز ات اونجا نبود ) راوی(کوک ات رو بغل میکنه و صورت ات رو با دستای بزرگش قاب میکنه
اونجا فقط ات نبود که داشت زجر میکشید قلب کوک بود که با دست های خودش دختر مورد علاقشون اذیت کردهدختری که توی نگاه اون توی اون تیمارستان لعنتی عاشقش میشه مروارید هایی شفاف همچون شیشه از گونه خونین ات ریخته میشه و خون های خشک شده روی صورتش با اون اشک های تر میشنولی ات ساکت نموند دلش میخواست حقیقت رو به کوک بگه ولی نای حرف زد نداشت براش مهم نبود که اون ادم لعنتی که بهش امپول زده گفت بود که مادر بزرگش مردهتوی مغزش دوراهی خیلی بدی بود دوراهی که از یه طرف حقیقت گفتن به کسی که احساس میکرد ثانیه به ثانیه توی بغلش داره عاشقش میشه و از طرف دیگه غم مادر بزرگش ولی ات از بین این دوراه سخت انتخاب کرد که تمام توانشو واسه گفتن حقیقت به کوک بگه...........
و کوک متوجه میشه که ات میخواد حرف بزرنه ولی وقتی که خواست حرف بزنه تیکه لخته خون از دهن ات بیرون میریز کوک با همون گریه هایی از روی دردی که ات میکشه اون رو براید استایل بغل میکنه )
کوک: دکتر خبر کنید (عربده)
طوری داد و عربده کشید کل دیوار هایی اون اتاقک تاریک خاکی که ات چند مدت توش با درد و خون به سر برده بود لرزید
ات دست بردار گفتن حقیقت از زبون خودش نبود میخواست حرف بزنه ولی ایا اعجل مهلت بهش میده ........وقتی که کوک اون رو به اتاق خودش میبره ....ات تیکه تیکه میگه: م..ن نخوا..س..تم....بکشمت ...........
بعد از این جمله که ات با سختی میگه چشمای بادومی قشنگش که همیشه کوک توی اونا غرق میشه رو با حالت ارومی میبنده و بیهوش میشه)
کوک( داشتم از پل های شکنجه گاه پایین میومدم تا به ات برسم حسی بهم میگفت دیر شده و دوتا دوتا از پله ها عبود میکردم و در رو که باز کردم ات رو دیدم که نفس نفس زنان داشت جون میداد و هیچ کس به جز ات اونجا نبود ) راوی(کوک ات رو بغل میکنه و صورت ات رو با دستای بزرگش قاب میکنه
اونجا فقط ات نبود که داشت زجر میکشید قلب کوک بود که با دست های خودش دختر مورد علاقشون اذیت کردهدختری که توی نگاه اون توی اون تیمارستان لعنتی عاشقش میشه مروارید هایی شفاف همچون شیشه از گونه خونین ات ریخته میشه و خون های خشک شده روی صورتش با اون اشک های تر میشنولی ات ساکت نموند دلش میخواست حقیقت رو به کوک بگه ولی نای حرف زد نداشت براش مهم نبود که اون ادم لعنتی که بهش امپول زده گفت بود که مادر بزرگش مردهتوی مغزش دوراهی خیلی بدی بود دوراهی که از یه طرف حقیقت گفتن به کسی که احساس میکرد ثانیه به ثانیه توی بغلش داره عاشقش میشه و از طرف دیگه غم مادر بزرگش ولی ات از بین این دوراه سخت انتخاب کرد که تمام توانشو واسه گفتن حقیقت به کوک بگه...........
و کوک متوجه میشه که ات میخواد حرف بزرنه ولی وقتی که خواست حرف بزنه تیکه لخته خون از دهن ات بیرون میریز کوک با همون گریه هایی از روی دردی که ات میکشه اون رو براید استایل بغل میکنه )
کوک: دکتر خبر کنید (عربده)
طوری داد و عربده کشید کل دیوار هایی اون اتاقک تاریک خاکی که ات چند مدت توش با درد و خون به سر برده بود لرزید
ات دست بردار گفتن حقیقت از زبون خودش نبود میخواست حرف بزنه ولی ایا اعجل مهلت بهش میده ........وقتی که کوک اون رو به اتاق خودش میبره ....ات تیکه تیکه میگه: م..ن نخوا..س..تم....بکشمت ...........
بعد از این جمله که ات با سختی میگه چشمای بادومی قشنگش که همیشه کوک توی اونا غرق میشه رو با حالت ارومی میبنده و بیهوش میشه)
- ۴.۲k
- ۲۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط