یونا نفس عمیقی کشید

یونا نفس عمیقی کشید.
چشماش رو باز کرد و سریع خودش رو جمع‌وجور کرد.
کمرش رو صاف کرد، دستش رو از روی شکمش برداشت و سعی کرد عادی به نظر بیاد.
با صدایی که می‌خواست ثابت باشه گفت:
«چیزی نیست… فقط آب می‌خواستم.»
اما وقتی سرش رو بالا آورد،
نامجون رو دید.
نامجون فقط نگاه کرد.
نه با تعجب، نه با عصبانیت.
با همون نگاه آروم و عمیقی که همیشه همه‌چیز رو می‌فهمید.
چند ثانیه سکوت شد.
بعد خیلی ساده پرسید:
«درد داری، نه؟»
یونا خواست انکار کنه.
دهانش باز شد، ولی قبل از این‌که چیزی بگه،
نامجون نگاهش افتاد به رنگ پریده‌ی صورتش،
به لرزش دست‌هاش،
به نحوه‌ای که ناخودآگاه وزنش رو روی یه پا انداخته بود.
آروم‌تر گفت:
«لازم نیست بگی. معلومه.»
یونا دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.
چشماش خیس شد، ولی هنوز سعی داشت محکم باشه:
«خودم درستش می‌کنم… فقط یه کم دردِ معمولیه.»
نامجون یه قدم جلو اومد.
نه زیاد، نه نزدیک.
در حدی که امن باشه.
گفت:
«الان وقت قوی بودن نیست.
تو امروز از صبح حتی یه بار هم ننشستی.»
یونا لبش لرزید.
تمام روز، تمام درد، تمام سکوت…
داشت می‌ریخت بیرون.
نامجون ادامه داد، خیلی آروم:
«بیا بشین. من درستش می‌کنم.»
و برای اولین بار از صبح،
یونا حس کرد
لازم نیست بجنگه.
در همون لحظه،
چند متر اون‌طرف‌تر،
شوگا ساکت ایستاده بود
و همه‌چیز رو می‌دید.
و می‌فهمید
که اشتباه کرده…
خیلی.
دیدگاه ها (۰)

یونا دیگه نتونست.همین که نشست روی صندلی کنار میز آشپزخونه، ش...

شوگا هنوز از اتاقش نیومده بود بیرون.روی تختش نشسته بود و فقط...

یونا با زحمت دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد.پاهاش می‌لرزید...

درد یهو شدیدتر شد.طوری که نفس از سینه‌ی یونا پرید.دستش رو مح...

بعد از اینکه نفس‌های یونا عمیق و منظم شد و خوابش سنگین شد،نا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط