بعد از اون بغل طولانی هر دوشون مدتی همونطور بیحرکت مون

بعد از اون بغل طولانی، هر دوشون مدتی همون‌طور بی‌حرکت موندن. سکوت بینشون سنگین بود، فقط صدای نفس‌های لرزونشون فضا رو پر می‌کرد. کم‌کم آروم شدن، اشک‌هاشون خشک شد.

کوک با صدایی ملایم و خسته گفت:
– بیا شام بخوریم...

بورام فقط سر تکون داد. سر میز نشستند، شام ساده‌ای که از قبل آماده کرده بودن، در سکوت خورده شد. هر دو غرق فکر بودن، کلمه‌ای نمی‌گفتن، ولی نگاه‌های کوتاه و دزدکی‌شون پر از حرف‌های نگفته بود.

بعد از جمع کردن میز، کوک دست بورام رو گرفت. هیچ توضیحی نداد، فقط انگشتاشو محکم دور دستش حلقه کرد و باهاش سمت اتاق خواب رفت.

روی تخت دراز کشیدن. کوک بغلش کرد، انگار می‌خواست با گرمای تنش همه‌ی ترس‌ها و غم‌های بورامو از بین ببره.
بورام چشم‌هاشو بست، سرشو روی سینه‌ی کوک گذاشت و صدای ضربان قلبش رو شنید... همون صدایی که آرومش می‌کرد.

برای اولین بار بعد از مدت‌ها، خواب به سراغش اومد، توی آغوش کسی که تمام نگرانی‌هاش رو با یک جمله ساده تکرار می‌کرد:
– من اینجام...
روی تخت، توی سکوت شب، فقط صدای نفس‌های همدیگه رو می‌شنیدن.
بورام هنوز چشم‌هاشو بسته بود، اشک‌های خشک‌شده روی گونه‌هاش جا مونده بودن. کوک آروم دستشو روی موهای قهوه‌ای تیره‌ی بورام کشید.

زمزمه‌وار گفت:
– دوستت دارم...

قلب بورام تند زد. چشم‌هاشو باز نکرد، اما اشک دوباره جمع شد. صدای کوک این بار محکم‌تر شد، مطمئن‌تر:
– دوستت دارم، بورام. خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی.

بورام نفسش گرفت، گلوی خشک‌شده‌ش به زور کلمه‌ها رو بیرون داد:
– م..منم...

صدای لرزونش با صدای قلب کوک یکی شد. اون شب بدون هیچ ترسی، هر دو در همون بغل گرم، با لبخند و اشک خوابشون برد.
دیدگاه ها (۱)

صبح زود، قبل از اینکه بورام بیدار بشه، کوک از تخت بلند شد. ن...

پی دی نیم مدتی به سکوت گذروند. دست‌هاشو روی میز گذاشت و با د...

چند هفته گذشت.همه‌چیز توی خونه به یک عادت سرد و بی‌روح تبدیل...

چند ماه از اون شب خواستگاری گذشته بود. خبر رابطه‌ی کوک و بور...

𝑭𝒓♡𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹³" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط