مافیای سرد من pt
مافیای سرد من (pt 2)
سیگ*ارمو خاموش کردم و رفتم سمت تهیونگ...یه دستی به صورت دختره کشیدم ...
&*اروم*ته ... این لیندا عه ؟
¥اره ... چطور ...مگه نمیخواستیش
&اره .. ولی خب ... یادم نمیاد که انقدر خوشگل و کیوت بوده باشه *پوزخند*
(راوی)
یونگی همین جوری غرق نگاهش به لیندا بود که ته با دیدن چهره ی غرق شده ی یونگی یه خنده ی کوتاهی کردو ..اروم دختر رو برد و گزاشت روی کاناپه ی توی اوتاق
¥خب...حالا چیکارش کنیم
&هیچی ... نگهش میدارم تا بهوش بیادو ازش حرف بکشم
¥اوکی ... ولی متمعنی که جابه جاییه کالاهات ... زیر سر این جندس
&اره ... شک ندارم ... تو برو بیرون ... خودم وقتی بهوش اومد ازش حرف میکشم
¥هوم ... هر جور راحتی
(یونگی)
ته رو به یه هوایی بیرون کردم...ولی تاجایی کا یادمه...اون لیندا..انقدر خوشگل نبود ...بهش احمیتی ندادمو رفتم سر میز کارم ... داشتم کارای کالای جدید رو رو راست میکردم که با صدای دختره .. به خودم اومدم و اروم به سمتش رفتم
(لیندا)
سر در گم بودم ... سرم گیج میرفت ... اروم چشامو باز کردم ... دیدم یه نفر داره به سمتم میاد که سریع نشستم ... با ترس وحشت اروم گفتم
(علامت لیندا ☆)
☆ت..تو کی هستی ... من اینجا..چیکار میکنم
&که دیگه مارو نمیشناسی ها؟
(یونگی)
اروم رفتمو جلوش وایسادم ... دستمو پشتم گزاشتم و خم شدم رو به رو صورتش ... چونشو بالا گرفتم
&*نیش خند* ببین .. من با مظلوم بازی گول نمیخورم ...پس زود اعتراف کن ... کار تو بود ..نه؟
(راوی)
لیندا با چهره ای معصوم پر از استرس هی با ناخوناش بازی میکرد و به هیچ وجه به چشای یونگی نگاه نمیکرد و سرش پایین بود ..
☆*ترس* م..من نمی..نمیدونم داری راجب چی ...حرف میزنی
&تا عصبانی نشدم بگو
☆من از همه ...چی بی اطلاعم
&*با داد* گفتم بگوووووو.... یا میگی یا انقدر شکنجت میدم تا جون بدییییی
لیندا خیلی ترسیدا بود ... و با داد یونگی بغضش گرفت
☆*با گریه * با...باور کن ..هق...من چیزی نمیدونم
(یونگی)
گریه ..گریه داشت میکرد ...برام بی معنی بود ... لیندا دختر سرد و مغروری بود ... نه اینجوری لوس ... گریش بدنمو یه جوری کرد
&*اروم*لیندا پارک ... اگه همکاری نکنی ...جیمین پارک ... زنده نمیمونه
☆چ..چی ... جیمین پارک! مافیای کره !!!
&ها...مگه نمیشناسیش ...نامزدته ها
☆چ...چیییی
یه هو گرفتمش و
خب گایز ... اینم پارت دوم ... پارت سه رو زود مینویسم ..
خواهش میکنم لایکو کامنت بزارین ... خدایی خیلی طول میکشه تا بنویسم
مرسی تا اینجا خوندین 😊
❤
سیگ*ارمو خاموش کردم و رفتم سمت تهیونگ...یه دستی به صورت دختره کشیدم ...
&*اروم*ته ... این لیندا عه ؟
¥اره ... چطور ...مگه نمیخواستیش
&اره .. ولی خب ... یادم نمیاد که انقدر خوشگل و کیوت بوده باشه *پوزخند*
(راوی)
یونگی همین جوری غرق نگاهش به لیندا بود که ته با دیدن چهره ی غرق شده ی یونگی یه خنده ی کوتاهی کردو ..اروم دختر رو برد و گزاشت روی کاناپه ی توی اوتاق
¥خب...حالا چیکارش کنیم
&هیچی ... نگهش میدارم تا بهوش بیادو ازش حرف بکشم
¥اوکی ... ولی متمعنی که جابه جاییه کالاهات ... زیر سر این جندس
&اره ... شک ندارم ... تو برو بیرون ... خودم وقتی بهوش اومد ازش حرف میکشم
¥هوم ... هر جور راحتی
(یونگی)
ته رو به یه هوایی بیرون کردم...ولی تاجایی کا یادمه...اون لیندا..انقدر خوشگل نبود ...بهش احمیتی ندادمو رفتم سر میز کارم ... داشتم کارای کالای جدید رو رو راست میکردم که با صدای دختره .. به خودم اومدم و اروم به سمتش رفتم
(لیندا)
سر در گم بودم ... سرم گیج میرفت ... اروم چشامو باز کردم ... دیدم یه نفر داره به سمتم میاد که سریع نشستم ... با ترس وحشت اروم گفتم
(علامت لیندا ☆)
☆ت..تو کی هستی ... من اینجا..چیکار میکنم
&که دیگه مارو نمیشناسی ها؟
(یونگی)
اروم رفتمو جلوش وایسادم ... دستمو پشتم گزاشتم و خم شدم رو به رو صورتش ... چونشو بالا گرفتم
&*نیش خند* ببین .. من با مظلوم بازی گول نمیخورم ...پس زود اعتراف کن ... کار تو بود ..نه؟
(راوی)
لیندا با چهره ای معصوم پر از استرس هی با ناخوناش بازی میکرد و به هیچ وجه به چشای یونگی نگاه نمیکرد و سرش پایین بود ..
☆*ترس* م..من نمی..نمیدونم داری راجب چی ...حرف میزنی
&تا عصبانی نشدم بگو
☆من از همه ...چی بی اطلاعم
&*با داد* گفتم بگوووووو.... یا میگی یا انقدر شکنجت میدم تا جون بدییییی
لیندا خیلی ترسیدا بود ... و با داد یونگی بغضش گرفت
☆*با گریه * با...باور کن ..هق...من چیزی نمیدونم
(یونگی)
گریه ..گریه داشت میکرد ...برام بی معنی بود ... لیندا دختر سرد و مغروری بود ... نه اینجوری لوس ... گریش بدنمو یه جوری کرد
&*اروم*لیندا پارک ... اگه همکاری نکنی ...جیمین پارک ... زنده نمیمونه
☆چ..چی ... جیمین پارک! مافیای کره !!!
&ها...مگه نمیشناسیش ...نامزدته ها
☆چ...چیییی
یه هو گرفتمش و
خب گایز ... اینم پارت دوم ... پارت سه رو زود مینویسم ..
خواهش میکنم لایکو کامنت بزارین ... خدایی خیلی طول میکشه تا بنویسم
مرسی تا اینجا خوندین 😊
❤
- ۳.۱k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط