پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟮
[ویو تهیونگ]
به سمت لارا برگشتم صورتش از خشم و اشک سرخ بود. الماس حلقه اش تو نور کم سالن برق میزد و اون برق برای من مثل یه نشونه ی مالکیت نفرت انگیز بود.
با صدایی لرزون و خشمگین گفت..
لارا : چه غلطی کردی تهیونگ؟ فکر کردی میتونی منو اینطور تحقیر کنی؟ من نامزدتم جلوی چشمای من با اون دختر خیابونی—
تهیونگ : خفه شو!
صدام انقدر محکم و بریده بود که لارا عقب رفت..
تهیونگ:حق نداری در مورد ا.ت این طور حرف بزنی اون دختر خیابونی نیست.
لارا: تو... تو چطور تونستی؟ من تموم مدت فکر میکردم حداقل یکم..یکم به من اهمیت میدی، تهیونگ
سرم رو تکون دادم..
تهیونگ: من هیچ وقت نگفتم به تو اهمیت میدم من همیشه رک بودم لارا این تنها چیزیه که میتونم بهت بگم.
شونه هاش رو بالا انداخت..
لارا: مهم نیست..مهم اینه که حالا همه میدونن ما نامزد کردیم این یه معامله ی تجاریه که خانواده ها انجام دادن و تو نمیتونی زیرش بزنی
با قاطعیت گفتم..
تهیونگ: من زیرش میزنم..من دیگه خسته شدم از اینکه بازیچه باشم. قبلا گفتم و باز هم میگم من هیچ حسی به تو ندارم لارا
لارا قدمی به سمتم برداشت چشماش رو باریک کرد و گفت..
لارا: ولی من دوست دارم تهیونگ.. من از وقتی بچه بودیم تو رو میخواستم.. تو اول و آخر مال منی.. این رو هم تو و هم اون دختره باید بفهمید.
تهیونگ: داری دیوونه میشی این یه رابطه ی اجباریه و عشق تو فقط به خاطر اینه که نمیخوای چیزی رو از دست بدی.
لارا به سمتی که ا.ت فرار کرده بود اشاره کرد.
لارا: عشق من واقعی تر از عشق اون گارسونه... اون دختر حتی عقل درست و حسابی هم نداره... با اون وضع لباس.. با اون پاهای خونی... بدون کیفش و حتی یه کت تو این سرما مثل یه گدا دوید و رفت.. باید هم بره... اون هیچ وقت نمی تونه تو دنیای تو جایی داشته باشه.
با شنیدن این حرف تموم بدنم یخ زد.. لرزش از نوک انگشتام شروع شد و تا مغز استخونم پیش رفت..
اون حتی کفشای تمرینش رو هم در آورده بود و فقط جورابای نازک باله پاش بود.
به سمت رختکن دویدم كيف ا.ت، کتاب های پزشکیش و کفشاش... همه تو رختکن جا مونده بودن
تموم خشم و عصبانیتم از لارا تو یه لحظه تبدیل به ترس و نگرانی وحشتناکی شد.
نمیتونستم نفس بکشم.. ا.ت تنها زخمی و بدون حتی یه کت تو این سرما....
تهیونگ: لارا ... تو دیگه چه جور آدمی هستی؟
لارا با دیدن وحشت تو چشمام پوزخندی زد..
لارا: اوضاعش دیدنیه مگه نه؟ با اون لباسای نازک تو این هوای سرد... و تموم وسایلش رو جا گذاشته چطور میخواد با این وضع بره خونه؟
تهیونگ: گمشو اونور لارا
صدام خشک و خشن بود طوری که لارا یه قدم ناخوداگاه عقب رفت..
کتم رو که با عصبانیت روی زمین پرت کرده بودم چنگ زدم و به سمت كيف ا.ت دویدم.. کتابای سنگین..دفتر یادداشت و پوانهاش رو با سرعت داخل کیف چپوندم...
لارا با صدای بلند اعتراض کرد...
لارا: کجا میری؟! تو نمیتونی اینطوری منو اینجا ول کنی تهیونگ اگر بری همه چیز تموم شده پدرت...
تهیونگ. هر طور میخوای فکر کن برای من مهم نیست.
کیف سنگین رو روی شونه ام انداختم و با عجله به سمت در دویدم ...صدای جیغ پر از خشم و تحقیر لارا از پشت سر در سالن پیچید..
لارا : اگه بری... پشیمون میشی
بدون اینکه به عقب نگاه کنم به سمت ماشینم هجوم بردم.. صدای فریادهای لارا که اسمم رو با خشم صدا میزد تبدیل به زمزمه های محو تبدیل شده بود..
سوئیچ روچرخوندم و پدال گاز رو تا آخر فشردم لاستیک ها روی آسفالت جیغ کشیدن.
تو طول مسیر به طور جنون آمیزی به اطراف نگاه میکردم خیابونای این منطقه بزرگ و خلوت بودن...پیدا کردن یه دختر با لباس باله ی نازک کار آسونی نبود.
لعنت به من لعنت به این زندگی..
مشتی به فرمون کوبیدم..
چطور انقدر احمق بودم که زودتر متوجه نشدم اون کفشها و وسایلش رو جا گذاشته ؟ اون نه پولی داشت نه موبایلی و نه حتی یه کت که یخ نزنه. اون با جوراب های نازک روی آسفالت سرد راه می رفت. پاهاش زخم و خونی بود..
عذاب وجدان مثل یه اسید سوزان تو رگام جریان داشت.
همهش تقصیر من شد..
من اون رو به سمت خودم کشیدم و بعد با نامزدی کثیفم لگدمالش کردم اون حق داشت که فکر کنه من یه هیولام.
باید پیداش میکردم.. باید قبل از هر اتفاق بدی بهش میرسیدم..
اون تو این سرما و تو این شرایط روحی و جسمی توانایی تنها موندن نداشت.
قسم خوردم تا وقتی پیداش نکنم، پام رو از گاز برندارم.
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟮
[ویو تهیونگ]
به سمت لارا برگشتم صورتش از خشم و اشک سرخ بود. الماس حلقه اش تو نور کم سالن برق میزد و اون برق برای من مثل یه نشونه ی مالکیت نفرت انگیز بود.
با صدایی لرزون و خشمگین گفت..
لارا : چه غلطی کردی تهیونگ؟ فکر کردی میتونی منو اینطور تحقیر کنی؟ من نامزدتم جلوی چشمای من با اون دختر خیابونی—
تهیونگ : خفه شو!
صدام انقدر محکم و بریده بود که لارا عقب رفت..
تهیونگ:حق نداری در مورد ا.ت این طور حرف بزنی اون دختر خیابونی نیست.
لارا: تو... تو چطور تونستی؟ من تموم مدت فکر میکردم حداقل یکم..یکم به من اهمیت میدی، تهیونگ
سرم رو تکون دادم..
تهیونگ: من هیچ وقت نگفتم به تو اهمیت میدم من همیشه رک بودم لارا این تنها چیزیه که میتونم بهت بگم.
شونه هاش رو بالا انداخت..
لارا: مهم نیست..مهم اینه که حالا همه میدونن ما نامزد کردیم این یه معامله ی تجاریه که خانواده ها انجام دادن و تو نمیتونی زیرش بزنی
با قاطعیت گفتم..
تهیونگ: من زیرش میزنم..من دیگه خسته شدم از اینکه بازیچه باشم. قبلا گفتم و باز هم میگم من هیچ حسی به تو ندارم لارا
لارا قدمی به سمتم برداشت چشماش رو باریک کرد و گفت..
لارا: ولی من دوست دارم تهیونگ.. من از وقتی بچه بودیم تو رو میخواستم.. تو اول و آخر مال منی.. این رو هم تو و هم اون دختره باید بفهمید.
تهیونگ: داری دیوونه میشی این یه رابطه ی اجباریه و عشق تو فقط به خاطر اینه که نمیخوای چیزی رو از دست بدی.
لارا به سمتی که ا.ت فرار کرده بود اشاره کرد.
لارا: عشق من واقعی تر از عشق اون گارسونه... اون دختر حتی عقل درست و حسابی هم نداره... با اون وضع لباس.. با اون پاهای خونی... بدون کیفش و حتی یه کت تو این سرما مثل یه گدا دوید و رفت.. باید هم بره... اون هیچ وقت نمی تونه تو دنیای تو جایی داشته باشه.
با شنیدن این حرف تموم بدنم یخ زد.. لرزش از نوک انگشتام شروع شد و تا مغز استخونم پیش رفت..
اون حتی کفشای تمرینش رو هم در آورده بود و فقط جورابای نازک باله پاش بود.
به سمت رختکن دویدم كيف ا.ت، کتاب های پزشکیش و کفشاش... همه تو رختکن جا مونده بودن
تموم خشم و عصبانیتم از لارا تو یه لحظه تبدیل به ترس و نگرانی وحشتناکی شد.
نمیتونستم نفس بکشم.. ا.ت تنها زخمی و بدون حتی یه کت تو این سرما....
تهیونگ: لارا ... تو دیگه چه جور آدمی هستی؟
لارا با دیدن وحشت تو چشمام پوزخندی زد..
لارا: اوضاعش دیدنیه مگه نه؟ با اون لباسای نازک تو این هوای سرد... و تموم وسایلش رو جا گذاشته چطور میخواد با این وضع بره خونه؟
تهیونگ: گمشو اونور لارا
صدام خشک و خشن بود طوری که لارا یه قدم ناخوداگاه عقب رفت..
کتم رو که با عصبانیت روی زمین پرت کرده بودم چنگ زدم و به سمت كيف ا.ت دویدم.. کتابای سنگین..دفتر یادداشت و پوانهاش رو با سرعت داخل کیف چپوندم...
لارا با صدای بلند اعتراض کرد...
لارا: کجا میری؟! تو نمیتونی اینطوری منو اینجا ول کنی تهیونگ اگر بری همه چیز تموم شده پدرت...
تهیونگ. هر طور میخوای فکر کن برای من مهم نیست.
کیف سنگین رو روی شونه ام انداختم و با عجله به سمت در دویدم ...صدای جیغ پر از خشم و تحقیر لارا از پشت سر در سالن پیچید..
لارا : اگه بری... پشیمون میشی
بدون اینکه به عقب نگاه کنم به سمت ماشینم هجوم بردم.. صدای فریادهای لارا که اسمم رو با خشم صدا میزد تبدیل به زمزمه های محو تبدیل شده بود..
سوئیچ روچرخوندم و پدال گاز رو تا آخر فشردم لاستیک ها روی آسفالت جیغ کشیدن.
تو طول مسیر به طور جنون آمیزی به اطراف نگاه میکردم خیابونای این منطقه بزرگ و خلوت بودن...پیدا کردن یه دختر با لباس باله ی نازک کار آسونی نبود.
لعنت به من لعنت به این زندگی..
مشتی به فرمون کوبیدم..
چطور انقدر احمق بودم که زودتر متوجه نشدم اون کفشها و وسایلش رو جا گذاشته ؟ اون نه پولی داشت نه موبایلی و نه حتی یه کت که یخ نزنه. اون با جوراب های نازک روی آسفالت سرد راه می رفت. پاهاش زخم و خونی بود..
عذاب وجدان مثل یه اسید سوزان تو رگام جریان داشت.
همهش تقصیر من شد..
من اون رو به سمت خودم کشیدم و بعد با نامزدی کثیفم لگدمالش کردم اون حق داشت که فکر کنه من یه هیولام.
باید پیداش میکردم.. باید قبل از هر اتفاق بدی بهش میرسیدم..
اون تو این سرما و تو این شرایط روحی و جسمی توانایی تنها موندن نداشت.
قسم خوردم تا وقتی پیداش نکنم، پام رو از گاز برندارم.
- ۱۵.۷k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط