بی ادب اصن منو ادم حساب نکرد و رفت نشست پیش جیهوپ

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂

𝙥𝙖𝙧𝙩³⁶

بی ادب اصن منو ادم حساب نکرد و رفت نشست پیش جیهوپ

ایشششش اصن مهم نیس....

جیمین رفت سمت لب تابش که رو صندلی بودو............

از شیشه هواپیما نگاهی به بیرون انداختم که.....

با ابر فقط روبهرو شدم....

بلند شدم خواستم برم سمت مهماندار که یه بطری اب بده بهم که.......

یهو هواپیما یه تکون شدید خورد و با پشت افتادم زمین

سوهیون اومد سمتم که دوباره هواپیما تکون شدیده دیگه ای خورد......

ا/ت: اخ پشتم...... این خلبان داره چه گوهی میخوره مگه

یهو دره اتاق فرمان باز شد و کمک خلبان با حال بد اومد بیرون و مهماندار رفت سمتش و کمکش کرد بشینه رو صندلی


شوگا رفت سمتش.......
شوگا: کمک خلبان چیشد

مرده با دست به اتاق اشاره کرد

سریع رفتم.........

نگاهی به خلبان انداختم که سرش خم شده بود

سریع رفتم سمتش

ا/ت: خلباننن..... خلباننننن
هیچی به هیچی سریع هواپیما رو گذاشتم رو حالت اتو پایلت و سره خلبانو اوردم بالا که.......... خدایییی من

از دماغ و دهنش خون میاومد دست گذاشتمرو نبضش نمیزد...... نه نمیزد مرده بود.......

داد زدم و گفتم: رئیس، جیمین...... یکی بیاد اینجا

جونگکوک اومد و جیمینم پشت سرش بود

ا/ت: خلبان مرده

جونگکوک: چی داریی میگی یعنی چی مرده

اومد نزدیک تر و چهره خلبان و دید که

جونگکوک: مطمئنی مرده

سرمو تکون دادم

جونگکوک: جیمین بیا کمک، خلبانو ببریم

با هم از اتاق فرمان بردنش بیرون.....

جیمین: ا/ت بیا به کمک خلبان کمک کن

ا/ت: باشه

و خودشو جونگکوک رفتن سمت اتاق فرمان و جای خلبان و کمک خلبان نشستن......
.
.
.

نگاهی به کمک خلبان انداختم که بی حال نشسته بود.....

خیلی خیلی خسته بودم از اونور نخوابیده بودم از اینورم که اینجوری شده بود......

واقعا اگه یکم بیشتر بیدار بمونم مطمئنن عقلمو از دست میدم.....

صدای جیمین از اتاق فرمان میاومد که داشت با برج مراقبت صحبت میکرد

جیمین: برج مراقبت اجازه فرود میخوایم

صدای برج مراقبت و نشنیدم ولی به احتمال زیاد اجازه فرود رو داده

که فکرمم درست بود....

جیمین: بچها بشینین رو صندلیا داریم فرود میایم

و بعد چند دقیقه اروم هواپیما فرود اومد.....

و یکی یکی از هواپیما اومدیم بیرون جونگکوک اعصاب نداشت و گوشیشو برداشت و زنگ زد به یکی همین که قطع کرد به عالمه بادیگار اومدن تا مارو اسکورت کنن

ج. ن. ازه خلبان رو هم اومدن بردن و.......

نشستیم تو ون هیچکس هیچی نمیگفت و سکوت بدی تو ون حاکم بود


سرمو به پنجره تکیه دادم خیلی خوابم میاومد و سردردم بدتر و بدتر میشدوقتی رسیدیم
یکی یکی هممون از ون پیاده شدیم..
به قدری خسته بودم خوابم میومد که تلو تلو راه میرفتم.


رفتیم سمت عمارت....
خواستم از پله ها برم بالا که سرم گیج رفت انتظار برخورد با زمین سفت رو داشتم اما تو بغل گرم فرو رفتم...


اروم چشمامو باز کردم...
انتظار هر کسی رو داشتم جز...
جونگکوک؟!!!!


جونگکوک: ا/ت، حالت خوبه؟؟؟


اروم از بغلش اومدم بیرون.


ا/ت: مشکلی نیست، خوبم...


به راهم ادامه دادم...
از پله ها رفتم بالا که دستمو گذاشتم رو دیوار سرم رو با دستام گرفتم.


جونگکوک: فکر کنم بهت گفتم از دروغ گفتن متنفرم..


اومد سمتم، دستمو گرفت کمکم کرد تا اتاق خودم برم...
.
.
.

خواست بره که مچ دستش رو گرفتم.
برگشت یه نگاه به دستش انداخت...


تازه فهمیدم چیکار کردم سریع دستش رو پس زدم...


ا/ت: فقط.. فقط خواستم بگم ممنونم.


اینو گفتم رفتم تو اتاقم درو بستم....

.
.

.

خب دخترا...

{شاید سوال بشه براتون که اونا مافیان چطوری با برج مراقب تماس گرفتن. اونا پوشش دارن یعنی همه فکر میکنن که جونگکوک رئیس یه شرکته}


{و اینکه الان شاید تعجب کرده باشید راجب این اتفاق خلبان و.... که افتاد.
این چیزا تو مافیا خیلی عادیه پس نیازی به تعجب نیست}
دیدگاه ها (۳)

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁷با صدای داد و فریاد بیدار شدم یا خدا این ...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁸سرمو اوردم بالا و به پسرا که داشتن بحث می...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁵پوکر فیس نگام کرد: ععع واقعا....... انیشت...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁴به چهره های حیرت زده شون نگاه کردمهه فک ک...

پارت ۳ فیک مرز خون و عشق

پارت ۵ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط