آشنایی آشناییغیرمنتظره

#آشنایی #آشنایی_غیر_منتظره
پارت #نوزده
پشت صندلیِ رو به روی آیدین نشستم و گفتم:
_برای چی می خندین؟

در حالی که چایش رو هم می زد و صدای لیوان رو در می آورد، گفت:
_من کی خندیدم؟

خیره به قند هایی که توی فنجون شیشه ای چایش، با هر چرخ قاشق توی چای شناور می شدن، گفتم:
_فکر می کنین ندیدم؟ ولی من دیدم.

دست از هم زدن چایش برداشت و فنجون رو به سمت دهانش برد. جرئه ای از چای شیرین شده نوشید و گفت:
_تیزبینی یا من رو خوب شناختی؟

نگاهم با دستش که به سمت قوری رفت و اون رو بالای فنجون جلوی من گرفت، چرخید.
_فکر کنین هر دو.

فنجونم رو از چای پر کرد و دو حبه قند توش انداخت.
_اعتماد به نفست با مزه ست.

زحمت هم زدن چای رو خودم بر عهده گرفتم و در همون حال گفتم:
_چون خنگم؟

خندهٔ کوتاهی کرد و در حالی که لقمهٔ کره و مربا می گرفت، گفت:
_خوشم میاد زود می گیری.

_پس حتما خنگ نیستم.

در کمال تعجب لقمه رو به سمت من گرفت و گفت:
_معلومه که نیستی فنچول.

نگاهم رو از دستی که لقمه رو بین انگشت هاش گرفته بود، بالا کشیدم و به چشم هاش رسوندم.
_فنچول دیگه چیه؟

لقمه رو تکونی داد تا از دستش بگیرم.
_لقب جدیدت.

_ممنون نمی خورم.

بی حرف و تعارف دیگه ای، لقمه رو به سمت دهان خودش برد.
_برای دلجویی بود.

_چی برای دلجویی بود؟

جرعه ای چای بعد از لقمه نوشید و گفت:
_همینی که الان توی شکم منه.

در حالی که برای خودم لقمه میگرفتم، گفتم:
_من نخوردمش. پس الان شما از من دلجویی نکردین.

_خب اگه یه دونه دیگه بدم، می خوری؟

سر تکون دادم و درحالی که لقمهٔ خودم رو توی دهانم میذاشتم، گفتم:
_آره ولی به شرط اینکه کره و مربا نباشه؟

_چرا؟

_چون من دوست ندارم.

_جدی؟ نمی دونستم.

این بار لقمهٔ خامه با عسل گرفت. لقمه رو به سمتم گرفت و گفت:
_می دونستی تو هم باید از من دلجویی کنی؟

لقمه رو از دستش گرفتم و به دهانم گذاشتم.
_برای چی؟

_برای اینکه بهم گفتی به تو چه.

لقمه رو از گلو پایین فرستادم و گفتم:
_من نگفتم به تو چه. گفتم به شما ربطی نداره.

_فرقی نداره دیگه. هر دوش بی احترامیه.

_بی احترامی نیست، حرف حقه. من هیچ وقت عادت نداشتم کسی توی کار هام دخالت کنه و بعضی حرف های شما عصبیم می کنه.

مصرانه گفت:
_پس باید دلجویی کنی. البته با اضافه کاری.

_یعنی چی؟

_یعنی باید با دست خودت توی دهانم بذاریش.

_تا گازم بگیری؟

_علاوه بر اینکه خنگ نیستی، چشم بصیرت هم داری.

خندیدم و گفتم:
_چشم بصیرت برای چی؟

_برای خوندن فکر دیگران. حالا اینها رو بیخیال، دلجوییت رو انجام بده.

لقمه ای گرفتم و به سمت دهانش بردم. به محض باز کردن دهانش، دستم رو عجب کشیدم و لقمه رو توی دهان خودم گذاشتم.

همونطور با چشم های گرد شده و دهان باز، به دهان من که در حال جنبیدن بود، خیره شده بود و صحنهٔ بامزه ای رو درست کرده بود.
با خنده از پشت میز بلند شدم و به سمت ورودی آشپزخونه رفتم. صدای زمزمهٔ زیر لبیش رو شنیدم که می گفت:
_دارم برات.
دیدگاه ها (۳۷)

کیا رمان رو میخونن؟😊 میشه یه نقطه بزارین برام تو کامنت

یه جمله بگین که از شنیدنش حال کنیم میتونه انگیزشی هم

#آشنایی_غیر_منتظره پارت #هجده _تو بخواب چیزی نبود. به جای با...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #هفدهانقدر خندیده بودم که اشک از گوشه...

از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، ...

part21

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط