رمان

#گمشده
#part_31

#آســــیه
به محض باز شدن در یه چمدون شوت شد تو بغل آیبیکه
با بدبختی تعادلشو حفظ کرد و بهت زده به اولجان که عینک افتابیشو روی موهاش میذاشت نگاه کرد.
بی‌توجه به آیبیکه همینطور که به ساعتش نگاه میکرد گفت
اولجان:چمدونارو بیار تو!
بعد از گفتن حرفش با غرور بدون نیم نگاهی
به ما سه‌تا از کنارمون رد شد و عین خر رفت داخل
بعداز اولجان افرا امد داخل...با حالتی خنثی
به طرف آیبیکه برگشت
افرا:تازه داشتم معنی زندگی رو میفهمیدم که قیافه
نحستو دیدم،چمدونمو بیار داخل!
بی‌توجه به ما وارد خونه شد...
عمر:به نظرت جاشه بگم مارو دور ننداز؟
آسیه:سگ در صد
با ورود زن‌عمو آیبیکه با یه صدای فوق احساسی گفت
آیبیکه:مـــامـــان!
برخلاف تصورمون زن‌عمو انگار صدای آیبیکه رو نشنیده بود
و همینطور بی‌تفاوت و ریلکس به سمت در رفت
آیبیکه خورد تو ذوقش و عصبی به طرف مامانش رفت
بالاخره بعد از تلاش های فراوان تونست خودشو بندازه جلوش؛زن‌عمو زد روی ترمز و در مقابل چشمای بهت زده‌ی هممون هندزفریشو از گوشش دراورد!
آیبیکه:این همه مدت هندزفری توی گوشت بود؟
میدونم دلت برام خیلی تنگ شده
زن‌عمو کاملا ریلکس عینکشو دراورد و گفت
شنگول:تو دیگه کی هستی؟
آسیه:عـــمـــر میخواستی یک آب قند بیاریا این مــــــرد
افرا:نترس بادمجون بم آفت نداره
آیبیکه با همون بی‌حالیش دستشو روی سرش گذاشت
و تقریبا نعره زد
آیبیکه:بــــــزارید بـــمـــیرم وقتی مادر آدم بچشو نمیشناسه
دیدگاه ها (۰)

رمان

فردا 8 پارت رمان میاد ببخشید دیر شد

گمشده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط