اسم فرشته کوچولو من
اسم فرشته کوچولو من
پارت ۵
[ویو هارین]
اشک داخل چشمام جمع شد
اون کشت....
یهو با خنده برگشت نگام کرد
اومد نزدیک دستاش انداخت دور کمرم و به خودش چسبوندم
و
جونگ کوک: اسمت
یهو اشکام جمع کردم و با صدای لرزون گفتم
هارین: هارین هستم
نیشخندی زد
جونگ کوک: پس هارین
کمرم ول کرد و آدماش جمع کرد رفت
سریع همه کارکنان از رستوران فرار کردن
منم سریع خارج شدم و با تندی به سمت خونه پدربزرگم دویدم
ترس و نگرانی کل وجودم فرا گرفته بود
وقتی رسیدم در زدم که بابابزرگ در باز کرد
با خنده شیرینی نگام کرد
پدربزرگ: دخترم تو مگه سر کار نبودی
محکم بغلش کردم
هارین: پدر بزرگ دلم برات تنگ شده بود... دیگه داخل رستوران کار نمی کنم
بجاش جاهای دیگه برای کار می رم
از بغلش اومدم بیرون
دوباره لبخند زد
پدربزرگ: دخترم من خودم یک رستوران کوچیک داخل این محل دارم لازم نیست کار سخت انجام بدی
لبخندی زدم
هارین: اهوم ولی تمام مخارج نمیشه باهاش داد
لبخندی زد
رفت داخل آشپزخونه
روی مبل لش کردم اصلأ نمی تونستم اتفاقات امروز هزم کنم
اوف خسته ام دیگه برم خونه
هارین: بابابزرگ من می رم خونه
بابا بزرگ: حالا می موندی برات می خواستم غذا درست کنم
هارین: نه خسته هستم دیگه می رم
بابابزرگ: باشه ولی فردا برات غذا می فرستم
بغلش کردم گونه هاش بوسیدم تشکر کردم
از خونه خارج شدم تقریباً ساعت ۱ ظهر بود
از جلوی فروشگاه می گذشتم که چشمم به آگهی کاری خورد
پارت ۵
[ویو هارین]
اشک داخل چشمام جمع شد
اون کشت....
یهو با خنده برگشت نگام کرد
اومد نزدیک دستاش انداخت دور کمرم و به خودش چسبوندم
و
جونگ کوک: اسمت
یهو اشکام جمع کردم و با صدای لرزون گفتم
هارین: هارین هستم
نیشخندی زد
جونگ کوک: پس هارین
کمرم ول کرد و آدماش جمع کرد رفت
سریع همه کارکنان از رستوران فرار کردن
منم سریع خارج شدم و با تندی به سمت خونه پدربزرگم دویدم
ترس و نگرانی کل وجودم فرا گرفته بود
وقتی رسیدم در زدم که بابابزرگ در باز کرد
با خنده شیرینی نگام کرد
پدربزرگ: دخترم تو مگه سر کار نبودی
محکم بغلش کردم
هارین: پدر بزرگ دلم برات تنگ شده بود... دیگه داخل رستوران کار نمی کنم
بجاش جاهای دیگه برای کار می رم
از بغلش اومدم بیرون
دوباره لبخند زد
پدربزرگ: دخترم من خودم یک رستوران کوچیک داخل این محل دارم لازم نیست کار سخت انجام بدی
لبخندی زدم
هارین: اهوم ولی تمام مخارج نمیشه باهاش داد
لبخندی زد
رفت داخل آشپزخونه
روی مبل لش کردم اصلأ نمی تونستم اتفاقات امروز هزم کنم
اوف خسته ام دیگه برم خونه
هارین: بابابزرگ من می رم خونه
بابا بزرگ: حالا می موندی برات می خواستم غذا درست کنم
هارین: نه خسته هستم دیگه می رم
بابابزرگ: باشه ولی فردا برات غذا می فرستم
بغلش کردم گونه هاش بوسیدم تشکر کردم
از خونه خارج شدم تقریباً ساعت ۱ ظهر بود
از جلوی فروشگاه می گذشتم که چشمم به آگهی کاری خورد
- ۱۲.۵k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط