Part
Part 5
"راوی"
نایون:شششش.....آروم باش تریچک....
یونگی:میگما...خانوم کوچولو
لینا:هوم؟
یونگی: تو دوست داری یه بابا داشته باشی؟ که تمام اون کمبود های قبل رو برات جبران کنه....هوم؟
لینا:ممم....نمیدونم...من تاحالا بابا نداشتم...بابا داشتن خوبه؟
یونگی:*لبخند. امتحانش مجانیه
لینا:*خنده ی بعد گریه....اوهوم...آره دوست دالم
یونگی: خب پس.....
مین زانو زد آروم یکی از گل های ارکیده ی کنار پنجره رو کند و جلوی لینا گرفت
یونگی:حاضری دختر من بشی ارکیده خانم؟
لینا:یعنی تو باباییم بشی؟
یونگی: اوهوم
دخترک آروم شروع به فکر کرد و حالت صورتش باعث خنده ی یونگی شد
لینا:اوهوم....من شمالو به عنوان پدر خودم میپذیلم
دخترک به عنوان ملکه دوطرف شونه های یونگی رو لمس کرد
یونگی که فهمیده بود عاشق این دختر کوچولو شده بود لینا رو محکم بغل کرد
لینا خندید و با دستای کوچیکش متقابل پدر جدیدش و بغل کرد
لینا:میگم....بابایی
یونگی:جونم.
لینا:ایشون مامانمه؟
نایون یدفعه رنگ عوض کرد.
"نایون"
یعنی لینا فکر کرده من با آقای مین ازدواج کردم؟ یعنی خیلی بهم میایم؟ یعنی زوج قشنگی هستیمممم؟؟؟ㅠㅠ
یونگی: او....نه ایشون دوست منه
لینا:بابایی شما زن داری؟
یونگی:نه جوجه. من مجردم*تک خنده
لینا:پس بزار خاله نایون مامانم بشه دیگه
نایون:عه....تو اسم منو از کجا میدونی؟
لینا:اونجا روی سینت نوشته•-•
نگاهی به سینم کردم و خندیدم. چه دختر دقیقی!
نایون:*خنده. چه خوب دقت کردی تربچک
لینا خندید. وای....به طور قطع میتونم بگم این قشنگ ترین خنده ی عمرم بود. وقتی خندید چشماش کوچیک شدن و کنار گونه هاش چال افتاد. دهنش جوری جمع شد که دوتا دندون جلوی فکش خودشون رو به آرومی نشون دادن. عین یه خرگوشㅠㅠ
چرا انقدر این دختر شیرینه؟
یونگی:چ...چی؟!
لینا: میگم میخوام مامان نایون داشته باشم:]
یونگی:خب....
لینا:تروخداااااا
یونگی: حالا بعدا دربارش حرف میزنیم(لینارو پیچونددد)
نایون:*خنده. آره بعدا دربارش حرف میزنیم تربچک
لینا:میگما....
یونگی:جونم؟
لینا:شما خونه داری؟
یونگی:بلههه. تازه خیلیم بزرگه
لینا:*ذوق زده. واقعااا؟؟!
یونگی:*لبخند. بله بله
لینا:هوراااااا
بریم خونهههه
To be continued....
"راوی"
نایون:شششش.....آروم باش تریچک....
یونگی:میگما...خانوم کوچولو
لینا:هوم؟
یونگی: تو دوست داری یه بابا داشته باشی؟ که تمام اون کمبود های قبل رو برات جبران کنه....هوم؟
لینا:ممم....نمیدونم...من تاحالا بابا نداشتم...بابا داشتن خوبه؟
یونگی:*لبخند. امتحانش مجانیه
لینا:*خنده ی بعد گریه....اوهوم...آره دوست دالم
یونگی: خب پس.....
مین زانو زد آروم یکی از گل های ارکیده ی کنار پنجره رو کند و جلوی لینا گرفت
یونگی:حاضری دختر من بشی ارکیده خانم؟
لینا:یعنی تو باباییم بشی؟
یونگی: اوهوم
دخترک آروم شروع به فکر کرد و حالت صورتش باعث خنده ی یونگی شد
لینا:اوهوم....من شمالو به عنوان پدر خودم میپذیلم
دخترک به عنوان ملکه دوطرف شونه های یونگی رو لمس کرد
یونگی که فهمیده بود عاشق این دختر کوچولو شده بود لینا رو محکم بغل کرد
لینا خندید و با دستای کوچیکش متقابل پدر جدیدش و بغل کرد
لینا:میگم....بابایی
یونگی:جونم.
لینا:ایشون مامانمه؟
نایون یدفعه رنگ عوض کرد.
"نایون"
یعنی لینا فکر کرده من با آقای مین ازدواج کردم؟ یعنی خیلی بهم میایم؟ یعنی زوج قشنگی هستیمممم؟؟؟ㅠㅠ
یونگی: او....نه ایشون دوست منه
لینا:بابایی شما زن داری؟
یونگی:نه جوجه. من مجردم*تک خنده
لینا:پس بزار خاله نایون مامانم بشه دیگه
نایون:عه....تو اسم منو از کجا میدونی؟
لینا:اونجا روی سینت نوشته•-•
نگاهی به سینم کردم و خندیدم. چه دختر دقیقی!
نایون:*خنده. چه خوب دقت کردی تربچک
لینا خندید. وای....به طور قطع میتونم بگم این قشنگ ترین خنده ی عمرم بود. وقتی خندید چشماش کوچیک شدن و کنار گونه هاش چال افتاد. دهنش جوری جمع شد که دوتا دندون جلوی فکش خودشون رو به آرومی نشون دادن. عین یه خرگوشㅠㅠ
چرا انقدر این دختر شیرینه؟
یونگی:چ...چی؟!
لینا: میگم میخوام مامان نایون داشته باشم:]
یونگی:خب....
لینا:تروخداااااا
یونگی: حالا بعدا دربارش حرف میزنیم(لینارو پیچونددد)
نایون:*خنده. آره بعدا دربارش حرف میزنیم تربچک
لینا:میگما....
یونگی:جونم؟
لینا:شما خونه داری؟
یونگی:بلههه. تازه خیلیم بزرگه
لینا:*ذوق زده. واقعااا؟؟!
یونگی:*لبخند. بله بله
لینا:هوراااااا
بریم خونهههه
To be continued....
- ۱۱.۱k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط